💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 15
«با چشمک یک ستاره عاشق شده بود
با ساده ترین اشاره عاشق شده بود
شب رفت و ستاره اش به فردا پیوست
افسوس که او دوباره عاشق شده بود»
* فردا شب *
• آدرین •
امشب شب خواستگاری مروارید و آرین بود من یه کت آبی و شلوار هم رنگش پوشیدم
آرینم اماده بود.....گل و دادم دست آرین بهش گفتم زنگ و بزنه ک در با صدای تیک باز شد
مرینت درو باز کرد چند لحظه محوش شدم ک با ارنجی ک ارین به پهلوم زد به خودم اومدم....چشم غره ای بهش رفتم و سلا کردیم
برای اولین بار یه نگاه به مرینت کردم...موهای ابریشمی چشمای یخی پوستی سفید از نظر من دختر خیلی خوشگلی بود و ر خواه زیاد داشت
به مروارید نگاه کردم خیلی شبیه مرینت بود فقط رنگ موهاشون فرق داشت به دختری کهـ کنار مرینت نشسته بود نگاه کردم
دختر موهاش طلایی بود چشماش طوسی.... بالاخره مرواریدم از اشپزخونه اومد
♡ مرینت ♡
کم کم داشتم به آدرین شک میکردم ولی بحث و باز کردم تا از دست این نگاهاش خلاص شم
ـــ بهتر نیست باهم صحبت کنید....مروارید شما هم اقا ارین و ببر اتاقت تا تصمیم بگیرید
مروارید یه نگاه ذوق زده ای بهم کرد و بلند شد... اون دو نفر رفتن و من موندم و ادرین
ـــ من از داداشتون میخوام از مروارید خوب محافظت کنه... من تو دنیا جز مروارید کسی و ندارم
ادرین یه نگاه غمگینی بهم کرد و گفت: خیالتون راحت باشه
لبخندی زدم و تشکر کردم تا اومدن اونا دیگ حرفی نزدیم
☆ آرین ☆
ـــ شما دوست دارین همسر ایندتون چه جوری باشه؟
مروارید: من دوست دارم...چجوری بگم مثلا همین که ادم خوبی باشه کافیه دلم نمیخواد با کسی رابطه داشته باشه و ایناا