رمان کپی نمیباشد و بشدت کپیش حرام است حرااااام

بشوت ایدام😂😂

(پارت سوم)

چایی بدست وارد سالن شدم

خدایا خودت کمکن کن

با قدم های اروم اما پر از استرس به سمتشون رفتم

انقدر خونمون نقلی و کوچولو بود 

که فاصله ای بین اشپزخونه و سالن نبود

کمی خجالت کشیوم

اون ارباب بود پدر و مادرش اصیل و خانزاده ولی من

هه

من دختر سرایدارشون بودم

سرایداری که تازه اخراج شده بود

چایی رو به همه تعارف کردم

نیم نگاهی به هیچ کس ننداختم

دلم غم عظیمی رو حمل میکرد

همیشه واسه ی ازدواجم ارزو داشتم 

یاد یک شب سرد افتادم

فلش بک

بابا از بازوم گرفت و منو محکم توی انباری انداخت

همیشه از این انباری خوف داشتم

چون اکثرا تاریک بود و تو شبای پاییز خیلی سرد

بابا محکم در و کوبید و قفل کرد و رفت

از توی دریچه ای که به ماه دید داشت به ماه درخشان و زیبا که وسط اسمون تیره شب یدرخشید نگاه کردم با خودم گفتم:مرینت...غصه ی الانت و نخور...یک روزی میرسه که یکی عاشقت باشه و تو مثله ملکه ها دقیقا کپیه ماه توی اسمون تیره خواهی درخشید

پایان فلش بک

همش نه سالم بود که پدرم منو با بهونه های مختلف کتک میزد و با بدنی پر درد و زخم توی انباری مینداخت و خودش زود ازم فاصله میگرفت

با صداهای پی در پیه مامان به خودم اومدم:هی دختر...خان خانم با تو بود...جوابشونو بده

به خان خانم نگاه کردم:جانم چیزی گفتین...ببخشید حواسم نبود

خان خانم لبخند دلربا و دلنشینی زد و گفت:نه دخترم فقط خواستم بگم اگر راضی هستی فردا شب عقدتونه و اخره هفته عروسی میگیریم

مرینا با حسادت و غضب نگام میکرد 

بابا و مامان که انگار نون خوره اضافه بودم انگار میخواستن یه چیزی روم بزارن و تحویلم بدن به خان و خان خانم 

همه داشتن خوشحالی میکردن که همهمه با صدای خان خوابید:دخترم...جوابت چیه؟

موندم

چی میگفتم 

دلم راضی به رفتن نبود ولی اگرم میگفتم نه خانوادم منو میکشتن چون ازدوج من با ارباب منفعته زیاده واسه ی همه ی ده داشت

دیگه خبری از فقر نبود

پزشک میومد

پلیس

توریست

بیمارستان میزدن

ولی اگر نمیکردم روستا همینجوری باقی میموند

سرم و پایین انداختم و هیچی نگفتم

بعد سی ثانیه خوستم بگم نه

وقتی اینجا

پدر و مادرم به قصد مرگ منو میزنن

از ارباب هیچ توقعی نباید داشته

باشم

سرم و بالا گرفتم خواستم بگم نه

که مامان زودتر دست زد و گفت:سکوتش علامت رضاس

بعدم نگاهی به من انداخت شاید برای بقیه عادی بود

ولی برای من که از بچگی سر همین نگاهاشو کتک میخوردم ترسناک بودم

پس لبخند تصنعی ای زدم و بله ای لرزان گفتم

بعد از کلی حرف زدن

خان خانم کنارم نشست

حلقه ی فیروزه ای ای دستم کرد مات نگاش کردم

که با لخندنگام کرد:دخترم این خلقه ایه که مادر شوهرم به من داد و حالا مال توعه

با لبخند و بغض نگاش کردم

یدفعه یادم افتاد اربابی هم هست

ناخوداگاه نگاهم بهش افتاد

خدایا من چجوری با این گودزیلا کنار بیام

خنثی نگام میکرد

نه تو نگاهش عشق بود نه تنفر

نه غم بود نه شادی

نه عصبانیت بود نه ارامش

و همین بیشتر منو میترسوند بعد از رفتنشون بی توجه به بقیه با اجازه ی ارومی گفتم و وارد اتاقم شدم

روی تخت یک شونه خوابیدم

مرینت...تو که این همه بدبختی رو تحمل کردز...اونجا قطعا بهتر از خونه پدریته

ناخودگاه با فکر به قیافه ی جذاب ارباب لبخندی زدم

و به خوابی عمیق پر ارامش فرو رفتم...دریغ از اتفاقات بدی که در انتظار بود

****

خانمدستمو تو دستش گرفت

نگاهی انداخت

پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:خانم من به این خرافات اعتقادی ندارم

خانمه کمی نگام کرد و گفت:دختره زیبایی هستی...اما افسوس...اعسس جوون....اونقدری سیاه بختی ک من خودم حاضر بودم اگر جای تو بودم توله ی گرگ میشدم اما جای تو نبودم!!

محو شد 

همه چیز محو شد

چشم باز کردم

روی تخت نشستم

هوووف

همش خواب بود

چه خواب عجیب غریبی از اونایی بود که باید خوف میکردی

بیخیال به سمت دستشوبی رفتم

گور باباش

زنزکه احمق انقدر بیکاره که هر شب مدام توی خواب من پلاسه

من موندم اخه مگه من بدبخت تر از اینی که هستمم مگه میشه

هییی

ولش کن بابا

منو نگاه کن عینه مشنگا خودم و درگیر یک خواب بی اساس کردم....

*****

پایان

بسی طولانیییییییییییییی

بایی❤