💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 22
غمگینم
خودم را بغل گرفته ام
و شانه هایم
چون گهواره ی کودکی گریان
تکان تکان می خورد!
غمگینم
و می دانم هیچ پرنده ای
روی شاخه های لرزان یک درخت
لانه نخواهد ساخت!
منم به یه صندلی بسته بودن...انقدر این چند روز من و زدن که فقط خون بالا میارم...بهم گفت اگ حرف نزنم...رها و مرواریدم میارن اینجا
در باز شدن لایلا اشغال اومد تو
لایلا: اخی اوف شدی...نگران نباش الان عشقت میاد نجاتت میده...مهمون داریم
اما صداهاش کم کم قطع شد چشام سیاهی رفت
* مروارید *
چند نفر من و به زور چشام و بستن داشتن میبردنم یک جا...اصلا اینا کین؟
آرین: مروارید خوبی؟
ــ خوبم
معلوم نیست...با خواهرم چیکار کردن این عوضیا
یه نفر چشام و باز...
اما این امکان نداشت..ای..ن..که...اس..تاد.. ه
استاد اینجا چیکار میکنه
من و ارین و آدرین و هل داد توی یه اتاق
دور و برم و نگاه کردم دیدم مرینت و به یه صندلی بستن
شوکه شدم...داغون داغون بود
جیغ زدم...مریییییییینت
ادرین با صدای من به خودش اومد سریع دویدم سمتش
ـــ اجی مرینت تروخدا چشمات و باز کن
نبضش و گرفتم....کند میزد
یهو چشماش کم کم باز شد