💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 24

عجب تلخ بود (:

 

 

 

شیرینی دروغی عاشق بودنش!!

 

 

 

 

 

 

 

آدرین حیرت زده گفت: تو چیکار کردی؟

 

 

لایلا: ناراحت نباش عشقم...تو دیگ نمیتونی مرینت و ببینی...کاری میکنم که واسه همیشه از دنیا بره 

 

 

ادرین رنگ از رخش پرید 

 

 

آدرین: لایلا کاری بهش نداشته باش...التماست میکنم

 

 

لایلا قهقه ای کرد و گفت: نوچ نمیشه

 

 

بعدم اومد سمت من و هلم داد تو یه اتاق خودشم اومد تو درم قفل کرد....آدرین و ارین هرکار کردن در باز نشد

 

 

منم خونسرد گفتم: چی میخوای؟

 

 

لایلا هم با اعتماد به نفس گفت: عشقم و 

 

 

خندیدم: عقشت؟اون میدونی تو یه مریض روانی هستی ولت کرد 

 

 

با عصبانیت گفت: من مریضم

 

 

 

ـــ بله 

 

 

عصبانیتش به جای رسیده بود که اسلحه رو روی سرم گذاشت..همون موقع بود در باز شد 

 

 

همه با ترس بهم نگاه میکردن 

 

 

 

لایلا: یه قدم دیگ جلو بیاین یه گلوله حرومش میکنم