🖤 تلاش کن ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 1
دریا چه دل پاک و نجیبی دارد .
چندیست کِ حالات عجیبی دارد . .
این موج کِ سر بِ صخره ها میکوبد . . .
با من چه شباهت عجیبی دارد . . . !
روزی روزگاری یه دختری به دنیا متولد میشه اسم اون و میزارن " هستی " این دختر کوچولو دختری شاد و شیطون بود 😁❤️
وقتی 1 ساله شد کنار خانوادش تولد گرفت زندگی شادی داشت همیشه فکر میکرد ک او خوشبخت ترین ادم روی زمینه ☺️🌸
وقتی 4 سالش شد یه دوستی به اسم " محیا " پیدا کرد بهم قول دادن تا ابد باهم بمونن هستی هیچ وقت دوستش کسی ک خیلی دوسش داشت مث خواهر واسش بود تنهاش بزاره همیشه از همین میترسید 🙂🖤
وقتی 5 سالش میشه یهو ب خودش میاد میبینه دوستش رفتِ اون تنها شده 💔🙃
اون ماه ها با سختی و تنهایی روز هاش و گذروند ک بِ ماه اسفند رسید 🤩💛
اون روز گرگان بود و تو حال خونه ی عزیزجونش نشسته بود و ب خواهر یا برادری ک خدا میخواس بهش بده خوشحال بود 😄💖
فک میکرد اگ خدا بهش برادر بده بزرگترین هدیس فک میکرد برادرش میشه یـِ تکیه گاه مادرش از او پرسید: داداش دوست داری یا خواهر او جواب داد: برادر 🤤💚
وقتی مادرش و بیمارستان بردن فهمید خدا بهش داداش داده صبح روز بعد دختر خالش ک خیلی دوسش داشت اسمش " ملیکا " بود مو هاش ک خیلی بلند بود و بافت و باهم بیمارستان رفتن دیدن داداش کوچولوش 👼👫
وقتی رفت دید یه بچه ی کوچولو تپل و سفید داره گریه میکنه کمی باهاش بازی کرد وقتی مادرش مرخص شود همش از داداشش عکس و فیلم می گرفت اون روز بهترین روز زندگیش بود 😍😎
تا این کــِ هستی 6 سالش میشه تولد داداشش و در کنار خانوادش جشن میگیره و خوشحاله کـِ خدا اون و خوشبخت کرده 💙💜
7 سالش کــ میشهـ میره مدرسه اولین روز مدرسه رفتنشه 👑🎓🎒
اون وقتی وارد مدرسه ی بهـ این بزرگی میرسه بهـ اون همه دختر کـِ با لباسایی مث خودش تو حیاط در حال شادی کردن هستن نگاه میکنهـ کمی معذبه چون اون دختر خیلی خجالتی هست ❣😅
وقتی وارد کلاسش میشه یه گوشه رو صندلی میشینه یه نفر میاد پیشش میشینه خـودش و بهش معرفی میکنه 😊😺
ناشناس: سلام اسم من مهشیدِ اسم تو چیه؟! 🤝😻
هستی: سلام خوشبختم اسم منم هستیِ 🤝😻
مهشید: اسم قشنگی داری 😽
هستی: ممنون 💋💗
معلمش اسماشون و میپرسه اون روز با خوشحالی میره خونه و تکالیفاش و انجام میده و ناهار میخوره و میخوابه 😴👻
روز ها میگذره و میگذره اون با سختی زندگی میکنهـ با هرکی دوست میشه اونا نمیتونن جای خواهرش بهترین دوستش و واسش پر کنن هر روز با خودش میگه محیا ای کاش نمی رفتی
🖤🙂
یه روز کهـ مامانش اون و توی کلاس ریاضی ثبت نام میکنه یهـ روز موقع برگشت میبینه کسی دنبالش نمیاد خودش تنها میره خونه فاصلش زیاد بود اما اون پیاده روی رو خیلی دوست داشت انقدر راه رفت کهـ باید از خیابان رد میشد کهـ یه خانمه بهش گفت عزیزم چرا تنهایی خونتون کجاست اون همه چی رو بهش گفت 🌈🌨
خانمه بهش کمک کرد و بردش خونه اون موقع خونشون عدالت 8 بود وقتی رسید مادرش اون و کلی دعوا کرد و یهو دستش و گذاشت رو اتیش خیلی داغ بود که گریه نکرد فقط التماس میکرد اخرش کل دستش پوستش کنده شده بود اون سریع از پله ها بالا رفت و درِ اتاقش و محکم بست و کلی گریه کرد 🥀😿
بعد از چند ساعت مادرش ازش عذرخواهی کرد اما اون بخشیدن واسش سخت بود بخشید اما فراموش نکرد باباش و مامانیش اومدن خونشون و مادرم و دعوا کردن دستم و باند پیچی کردنو رفتیم خونه مامان بزرگم اون مامانبزرگ واقعیم نیست مامان بزرگ مامانمه منم بهش میگم مامان بزرگ 💞💓
خلاصه 2 سال دیگهـ هم میگذره و اون با سختی زندگیش و میکنه اون 9 سالش میشه وقتی 3 ماه تعطیلی میاد میرن گرگان اونا خونشون چناران هستش وقتی میرسه با دختر خاله هاش " الیا "و" ملیکا " کلی بازی میکنه صبحش میرن پارکینگ بازی کنن ماماناشون رفتن بازار وقتی ماماناشون میاد مامان هستی براش یه دستبند خیلی قشنگ گرفت هستی از مامانش تشکر کرد ❣💋
اون داداشش و پسر خالش " حسام " و " علی " اسکیت بازی میکردن تا این کهـ 2 تا پسر هم میان من و نگاه میکنن منم کنار ملیکا یهـ گوشه نشسته بودم خستهـ شدم همش نگام میکردن بهـ ملیکا گفتم گفت بزار دستبند و پرت کنم گفتم اخر کرد بهـ پسره گفتم بده گفت نمیدم اخر دعوا شد 😔🖤
پسره یهـ سنگ پرت کرد خورد تو قلب هستی اون خیلی دردش گرفت گریهـ کرد وقتی دعوا تموم شد باهم دوست شدیم فهمیدم اسم پسره محمد جوادِ اسم دوستش و فک کنم محمد یا سهیل بود خلاصه باهم قایم باشک بازی کردیم و محمد جواد منو قایم کرد وقتی نصف شب بود یواشکی میرفتیم پارکینگ ☺️🧡
انقدر میخندیدیم کـِ نگو تا این کِ یهـ روز محمد جواد دستم و گرفت برد یهـ جای خلوت بهم گفت دوسم داره منم دوسش داشتم ولی انکار نکردم مامانم صدام زد ک شب باید بریم مشهد من خیلی غمگین بودم دو هفته 💔🖤
رفتم یه جای خلوت تا تونستم گریه کردم رفتم خونه لباسام و جمع کردم شب شد هیچکی جز من و الیا و ملیکا و علی خونه نبود رفتیم پارکینگ اونم اومد خوشحال شدم دیدمش باهم یکم بازی کردیم ک ملیکا گفت بیام کارم داره رفتم پیشش 😢🥀
بهم گفت محمد جواد لیاقتت و نداره دیگ باهاش نباش بکش کنار من بهت زده فقط سکوت کرده بودم زبونم قفل شده بود نمیتونستم حرکتش بدم یعنی چی که لیاقتت و نداره دوباره حرفاش واسم مرور شد 🥀🙂
ملیکا: من واسه خودت میگم من دوست دارم هستی .. از یه طرف ملیکا رو خعلی دوست داشتم از یه طرف عشقم و محمد جواد و دیدم که علی هم بهش همینا رو گفت معنی رفتارای اینا رو درک نمی کردم چرا میخوان مارو از هم جدا کنن حرف ملیکا رو با کلی غم تایید کردم درست میتونستم بفهمم عشقمم بغض کرده دلم اونجا فقط مرگ میخواست مامانم اومد و راه افتادیم لحظه ی اخر فقط به سمت محمد جواد دویدم و بغلش کردم باهاش خداحافظی کردم 💔🙂
به معنای واقعی غرورم خورد شد من از 3 سالگی نماز میخوندم اون وقت یه نامحرم و بغل کردم به خودم لعنت فرستادم داره
" مشهد "
ملیکاشون اومده بودن اینجا همه خونه ی مامانبزرگم بودیم تو حیاط نشسته بودیم ک من و ملیکا رفتی یه جا حرف بزنیم دیدم ملیکا داشت ذوق مرگ میشد گفتم چی شده گفت نمیدونم دیشب چقدر خوش گذشت محمد جواد گفت دوسم داره💔🙂