🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 4

« ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خود پسند

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر به جز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک

سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها،ستاره ها،ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟»

 

 

 

 

میترسیدم خبر مرگش و بدن...اما به خودم هرروز امید میدادم که زنداییم زنده میمونه...معلومه ک میمونه مگ نه؟

 

هرروز میرفتم پیش زنداییم ببینم خوبه یا نه؟

 

کمکش میکردم...چون کمک کردن به دیگران وظیفس

 

« زیــر بــاران برای دیــگری چـــتری شویـــم و او نفهـــمد کــه چــرا خیـــس نشـــد »

 

 

شبا کابوس میدیدم...کابوس هایی که سر در نمی اوردم...فال میگرفتم...ک فال خبر خوشی نبود...

 

 

تازه معنی فال و فهمیدم...

 

 

صبح که بلند شدم اومدم تو وب بعدم نشستم پای درسام

 

 

داشتم درس میخوندم که گوشی بابام زنگ خورد

 

شماره ی خونه ی مامان بزرگم بود

 

مامان بزرگ واقعیم نیس مامان بزرگ مامان و بابامه

 

زنداییم همونی که مریضه اونم زندایی واقعیم نیس زندایی مامان و بابامه...حقیقتش اینه که مامان و بابام باهم دختر خاله پسرخالن...

 

بابای مامانم ک میشه بابابزرگم اون وقتی به دنیا اومد مامانش مرد....وقتی ۳ سالش شد باباش مرد....خلاصه یه خواهر داشت یه خواهر بزرگتر از خودش

 

زنعموش بزرگش کرد...خواهرش و یه نفر دیگ بزرگ کرد خودشم یه نفر دیگ....خواهرش که میشه عمه مامانم اون توی روستامون بزرگ میشه...بابابزرگم توی گرگان بزرگ میشه

 

یعنی این خواهر و برادر و از هم جدا میکنن

 

خلاصه ۱۵ سال میگذره

 

زنعمو بابابزرگم...به..بابابزرگم..غذای خوب نمیده

 

اذیتش میکنه...فقط بچه های خودش و اهمیت میده

 

وقتی بابابزرگم ۱۵ سالش میشه بهش میگن یه خواهر داره....انقدر گریه میکنه...من.میگم بابا این همه سختی بس نبود

 

وقتی بابابزرگم با عزیزجونم ازدواج میکنه...تمام دار و ندارش و میفروشه..که به مامانبزرگم کمک کنه

 

خلاصه بابابزرگ مامانم به خونه داره...که از راه کمک بابابزرگم به دست اومده...اون خونه خیلی بزرگه..یعنی بگم ۷ میلیارد می ارزه

 

زنداییم و مامانبزرگم و خالم اونجا زندگی میکنن

 

چون خیلی بزرگه ۳ تا خونه شد 

 

خلاصه گوشی بابام ک زنگ خورد...گوشی و میدم دست بابام جواب میده

 

یهو سریع بابام اماده میشه و با مامانم میره بیرون

 

مامانم رو به من گفت: مامانبزرگ تموم کرده

 

من خشکم زد....فقط حرف هاش تو ذهنم مرور میشد

 

« تموم کرد »

 

یاد روز هایی افتادم که به مامانم میگفتم...برین خونه مامانبزرگ...همیشه هفته ی ۵ بار اونجا بودیم

 

سه شنبه ها و پنجشنبه ها دورهم بودیم

 

اما حالا چی؟

 

قبل از اینا مامان بزرگن چند روز پیش تا الان که خبر مرگش و دادن بیمارستان بستری بود

 

من که داشتم خونه جمع میکرد وسایل ها از دستم افتاد 

 

اون ها که رفتن..از دیوار سر خوردم و افتادم زمین

 

کلی گریه کردم...گریه کردم ک دیگه مامانبزرگی در کار نیس

 

💔🖤

 

 

****

 

خسته شدم...بعدن توضیح میدم ❤