🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 6

«این روزا برای تنها شدن کافیست صادق باشی»  

 

 

 

بغضم و کنترل مرده بودم..که بین اون همه جمع نزنم زیر گریه..

 

دلم شکسته بود..شکسته تر شد...چه کنیم که زندگی همین است..میدونم هرکی یه غم و تجربه کرده

 

اما نمیدونم چرا تجربه من این چنین است 

 

نمیدونم چرا از بچگی شاد نبودم...همش تظاهر بوده

 

من پولداری رو تجربه کردم...فقر بودن و تجربه کردم..غم و مه هرروز دارم تجربه میکنم..اما یه چیز و تجربه نکردم..اونم شادی...این و تجربه نکردم..نمیدونم شاد بودن چجوریه..!!

 

 

ساعت طرفای شب بود...بلند شدم نماز خندم و یکم قرآن خوندم

بعدم نشستم پیش بچه ها بازی کردم

 

***

 

امروز چهلم مامانبزرگم بود..نمیدونستم از خوبی هاش بگم یا بدی هاش..فقط میدونم اونم واسم ارزش داشت

 

دوسش داشتم..نمیدونم دوسم داشت یا نه..

 

چشام و واسه یه لحظه بستم...تصویر عشقم نمایان شد...چشمای سبزش در فضای تاریک من میدرخشید

 

مثل نور خورشید میدرخشید...نمیدانم چرا چنین شد...نمیدونم چرا..سرنوشت اینگونه شد.. فقط میدونم هرکسی بی دلیل تو این دنیا نیست!!