🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 8

دیانا دیانا دیانا · 1400/10/03 16:16 · خواندن 3 دقیقه
🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 8

«دلتنگ که باشی، آدم دیگری میشوی

 

خشنتر.. عصبیتر… کلافه تر و تلخ تر

 

و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاری نداری

 

همه اش را نگه میداری

 

و دقیقا سر کسی خالی میکنی، که دلـتنگ اش هستی…»

 

 

 

صبح شده بود و من اماده شده بودم...اماده برای رو به رو شدن با حقیقت مرگ عزیزترینم باید رو به رو بشم با قبرش

 

مطمئنم اون زندست...اون نمرده..من اینو باور ندارم

 

***

 

رسیده بودم امام زاده....ادم های زیادی با لباس های مشکی بودند...و هزاران قبر که تمام این ادما عزیزترین کساشون و از دست دادن... یکی مثل من! 

 

داشتم میرفتم هیچ وقت قبر هارو لگد نمیکردم... وقتی میکردم قلبم درد میگرفت انگار به خدا پشت کردم

 

وقتی به قبر زنداییم نزدیک شدیم کنترل خودم و از دست دادم...دویدم اونقدر دویدم که رسیدم چشمام و بستم 

 

بستم واسه چند دقیقه که خاطراتم با اون و مرور کنم

 

اگ چشمام و باز میکردم باید بفهمم که اون مرده و زندایی در کار نیست 💔

 

چشام و باز کردم....دلم واسه خیلی از روز ها گرفت...وقتی پسرش رفت دانشگاه چه ذوقی میکرد.. حالا دیگه نیست دامادیه پسرش و ببینه

 

زندایی رضا که بزرگ بود...اما امیرحسین چی؟ 

 

گناه اون چی بود که انقدر عذاب میکشه هاان

 

نشستم کنار قبرش یه قطره اشکم ریخت رو خاک های سرد اونجا

 

پشت سر هم اشک های دیگم میریخت رو سنگ ها

 

بالاخره شروع کردم به حرف زدن : 

 

سلام زندایی جونم...من و میشناسی؟..معلومه که اره..خودت بزرگم کردی...مول دایه ای بودی مهربان تر از مادر...میدونی چرا اومدم اینجا؟...چون دلتنگت بودم...دلتنگ اون روزایی ک وقتی میفهمیدی حالم خوب نیست..یا بیمارستانم..واسم کادو میخریدی و میومدی پیشم...همیشه مهربون بودی...

 

میدونی چیه؟....تو بی گناه از دنیا رفتی و نموندی که بزاری پاکیت ثابت بشه...زود رفتی...میدونی الان مادرت از غم نداشتن دختر عزیزش داره چه عذابی میکشه....دوستت دارم و داشتم...بیشتر از مامان و بابام...

 

همه تنهام گذاشتن...تو هم تنهام گذاشتی..اشکالی نداره زندایی جونم... اما میترسم.. میترسم از روزی که دایی بخواد زن بگیره... اون موقع که دیگ من پام و نمیزارم تو اون خونه... دیگ دایی ندارم... اصلا بهش نمیگم زندایی... چون جای تورو واسم پر نمیکنه و نمیگیره... 

 

کم کم همه اومدن...خواهراش...

 

ستاره خواهر بزرگشه که یه دختر و یه پسر داره که دانشگاه میرن هانیه اسم دخترشه اسم پسرشم نمیدونم

 

شهربانو خواهر دومشه که دوتا دختر داره ثمین و ساجده.. ثمین ۵ سالشه و ساجده ۱۴

 

و سومین هم خودشه زهرا زندایی من که دوتا پسر داره رضا و امیرحسین...رضا ۲۱ سالشه و امیرحسین ۱۶

 

و زهره که از همه شون کوچیکتره ازدواج نکرده

 

زندایی من اسمش زهرا عه که عاشق حجاب و نماز بود....اما خواهر کوچیکش زهره رفته خارج...فکر کنم آمریکا رفته یا ترکیه

 

من به خواهراش میگم خاله... خاله زهره خیلی بی حجابه هااا... مثلا حجاب که رعایت نمیکنه که هیچ لباساش هم غیر قابل گفتنه

 

میدونم غیبت کردم اما فقط داشتم میگفتم 😁

 

خلاصه خواهر بزرگش..خاله ستاره داد میزد زهرا جانم..خواهر عزیزم بلند شو...

 

خاله شهربانو هم داد میزد زهرااا

 

بغضم گرفته بود که ثمین و دیدم..طلام..کردم...زنداییم عاشق موهای ثمین بود..چون خیلی بلند بود

 

***

 

فعلا دستم شکست 

 

الان یکی دیگ میدم 

 

فعلا لای همگی ❤