🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 9

«کاش بودنها را قدر بدانیم

 

به خـــــدا قسم نبودنها همین نزدیکیهاست …»

 

 

 

اشکام دونه دونه رو زمین می ریختند... نمیدونستم باید با نبودن زنداییم چیکار کنم

 

میدونی چیه؟

 

زنداییم وقتی نفس های اخرش و.برای پسرش امیرحسین نگه داشته بود که از مشهد بیاد گرگان پسرش و ببینه

 

اره زنداییم نفس هاش و واسه من و داداشم و متین و پسرش نگه داشته بود

 

همه اون و دیدن همه ی اونا صلوات میفرستادن و از خدا میخواستن برشگردونه 

 

جالب اینجاست که..وقتی زنداییم..سالم بود..عذابش میدادن...اونم کی..مامان متین خاله کوچیکه ی مامانم...

 

خودش گفت....یه سره خاله زهرات اینجوری میکنه و از این حرفا...

 

زنداییم مهربون بود..حتی با غریبه ها..اون جوون مرگ شد...من نمیبخشم..نمیبخشم اون کسی و که زنداییم و انداخته گوشه ی سینه ی قبرستون...من هرکی و ببخشم اون و نمیبخشم..

 

خاله ستاره بزرگتربن خواهر زنداییم دزفول زندگی میکرد

 

خاله شهربانو هم مشهد و خاله زهره گرگان

 

به عکس زنداییم نگاه کردم...به گل هایی که خواهرش داشتپر پر میکرد..مثل دل زندایی من که ادما پر پرش کردن..

 

صورتم خیس بود از اشک..نمیتونستم حرف بزنم..هیچکی نمیدونست انقدر عاشق زنداییم باشم... 

 

خاله شهربانو با لبخند نگاهم میکرد...با لبخندی که سردر نمیاوردم..

 

زیر لب خوندم:

 

«آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم

 

از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم 

 

من آمده بودم تا مرز رسیدن 

 

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

 

تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم

 

شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم» 

 

 

زنداییم دلتنگ رفت..دلتنگ متین و داداشم رفت 

 

همه اون و دیدن...داداشم و متین..تنها کسی که ندیدش..من بودم که ۵ ماه من و از زنداییم دور کردن و میگفتن مریضیش واگیر داره

 

که همش دروغ بود و نزاشتن خداحافظی کنم..💔

 

 

شده دردی به دلت ریشه کند آب شوی؟!

 

همه شب با غم دلتنگی خود خواب شوی؟

 

کم کم مراسم تموم د و قرار شد بریم مشهد و تا چهلمش برگردیم دوباره 

 

من از همین الانم دلتنگش میشدم

 

وقتی از سرخاکش بلند شدم گفتم: خوب بخوابی زنداییم

 

من و ملیکا و عمو علی بابای ملیکا..با متین و مبینا و داداشم رفتیم کافی شاپ 

 

عمو علی رفت بستنی واسه هممون سفارش بده

 

ملیکا هم باهاش رفت...فقط صدای خنده ی اون دخترایی که پشت میز نشسته بودن سکوت و میشکست

 

داداشم رو به من گفت : امیرحسین دیگ مامان نداره

 

یاد زنداییم افتادم بغضم گرفت...یهو زدم زیر گریه

 

مبینا هم گفت:چی شده هستی؟چرا گریه میکنی 

 

گفتم: هیچی یاد زندایی افتادم..دلم واسش تنگ شده

 

مبینا هم گفت:ما هم دلمون واسش تنگ شده گریه نکن