🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 10

« گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتر است

 

باور کن بعضیا تنهاترت میکنند…»

 

 

 

اومده بودم مشهد...مامانم هرروز و هرشب میرفت خونه دایی واسه امیرحسین و رضا غذا درست میکرد

 

رضا هی جوش میزد..بالا میاورد

 

دلم سوخت..خونه ی زنداییم انقدر تاریک بود که دل یه ادم میگرفت..از وقتی رفته خونه با برق ها هم روشن نمیشه..نورانی نمیشه..

 

بلند شدم کامپیوتر امیرحسینو تمیز کردم که هیلی خاک نشسته بود

 

امیرحسین شده بود چوب کبریت..خیلی لاغر شده بود

 

دلم گرفت💔..از این بی مادری💔از این غم💔

 

همیشه به خودم میگفتم:

 

چون میگذرد غمی نیست🖤🙂

 

میگذره همچنان که شادی گذشت💔

 

روزا ها  با سختی فراوان گذشت 💔

 

انقدر گذشت که ۳ روز دیگ چهلم بود 🖤🙂

 

 

***

 

 

رسیدم گرگان...دوباره دلم هوای زنداییم و کرد

 

وقتی اومدم خونه ملیکاشون..رفتم تو اتاق خاله سمیه ام مامان ملیکا

 

نشستم لب پنجره...بغضم گرفت..زیر لب گفتم:

 

 

بغضم و میدم به تو ای آسمان

 

ازش مراقبت ک(:

 

هم زمان که یه قطره اشکم ریخت

 

باران هم با من پا پیش شد و قطره قطره میریخت

 

 

اسمون هم مثل من دلش گرفته بود 💔

 

بارون رو صورتم میریخت🖤

 

رفتم بیرون تو پارکینگ تنها نبودم..عمو علی و داداشم هم بودن

 

دستام و باز کردم..زیر باران دلم سبک میشد!!