🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 11

«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه… کاری نکنه… حرفی نزنه… فقط باشه!!… ایکاش بودی»

 

 

 

عمو علی رفت مغازه منم پشت سرش رفتم داخل

 

یهو یه چند تا دختر دیدم...حجاب و که چه عرض کنم بهتره بگم هیچی...شلوار هم که بعضی جاهاش باز بود

 

لباس ها هم که افتضاح...اینا رو ولش تازه سیگارم داستن میکشیدن...اخه کدوم دختر ۱۳ و ۱۴ ساله ای همچین غلطی میکنه

 

حالم بهم خورد 

 

 

***

 

 

داشتم اماده میشدم...واسه ی رفتن به اون مجلس کوفتی

مجلسی که باورش نداشتم مال زنداییمه

 

وقتی رسیدیم وارد مسجد شدم...عکس زنداییم وسط بود و چند تا شمع هم کنارش بود...کمی اون ور تر خواهراشو مامانش و دیدم

 

نشستم یه گوشه کنار ملیکا...بغضم گرفت...کم کم اشکام جاری شدن...ثمین اومد کنارم...لبخندی زدم و سلام کردم.. جوابم و داد

 

کاش اون میدونست دلتنگی چیه؟