«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه… کاری نکنه… حرفی نزنه… فقط باشه!!… ایکاش بودی»
عمو علی رفت مغازه منم پشت سرش رفتم داخل
یهو یه چند تا دختر دیدم...حجاب و که چه عرض کنم بهتره بگم هیچی...شلوار هم که بعضی جاهاش باز بود
لباس ها هم که افتضاح...اینا رو ولش تازه سیگارم داستن میکشیدن...اخه کدوم دختر ۱۳ و ۱۴ ساله ای همچین غلطی میکنه
حالم بهم خورد
***
داشتم اماده میشدم...واسه ی رفتن به اون مجلس کوفتی
مجلسی که باورش نداشتم مال زنداییمه
وقتی رسیدیم وارد مسجد شدم...عکس زنداییم وسط بود و چند تا شمع هم کنارش بود...کمی اون ور تر خواهراشو مامانش و دیدم
نشستم یه گوشه کنار ملیکا...بغضم گرفت...کم کم اشکام جاری شدن...ثمین اومد کنارم...لبخندی زدم و سلام کردم.. جوابم و داد
کاش اون میدونست دلتنگی چیه؟