🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 12

«من یاد گرفته ام

 

وقتی بغض می کنم

 

وقتی اشک می ریزم

 

وقتی میشکنم

 

منتظرهیچ دستــــــــــی نباشم

 

وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم

 

مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم»

 

 

 

غذاهارو اوردن...هیچی از گلوم پایین نمیرفت..من این و رو دوست ندارم...

 

کم کم شد وقت رفتن به سر خاک

 

بچه ها من یکم از گفتن سرخاک واسم خیلی عذاب اوره نمیتونم زیاد از اونجاش بگم چون فقط داد من و گریه های بقیه هس

 

 

***

 

 

از رفتن به سرخاک که تموم شده بود...برای اخرین بار به سنگ قبری زل میزنم که تا یک سال دیگ نمیتونم ببینمش

 

خاله سمیه ام گفت بریم خونه دختر دایی شون

 

یه چیزی و نگفتم...مادر همین زندایی زهرام میشه دختر دایی بابا ی مامانم...مامانم و خاله هام میگن دختر دایی

 

خلاصه رسیدیم اونجا...چقدر دلم واس اینجا تنگ شده بود

صدای خنده های زنداییم تو حیاط میپیچید

اروم اروم رفتم تو خونه یه جا نشستم 

 

مادر زنداییم اشک میریخت و داد میزد

 

منم کم کم گریم گرفت ... مثل ابر بهار فقط گریه میکردم

 

عزیزجونم بلند شد روسری رنگی رو میخواست سر مادر زنداییم کنه...وقتی ما مجلس چهلم تموم میشه...لباس یا روسری رو رنگی رو میدیم جای لباسای مشکی