🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 13

«چه فرقی میكند درسیرك باشی یا درخانه ؟!

 

خنده ات كه تلخ باشد دلت كه خون باشد توهم دلقلی…!»

 

 

 

مامان زنداییم داد میزد 

 

منم فقط گریه میکردم...صحنش واسم دردناک شده بود

 

نمیتونستم اونجا وایستم یه لبخند زدم و بلند شدم به سمت اتاق دویدم

 

وارد اتاق شدم بچه ها هم اونجا بودن...در و بستم و از پشت در سر خوردم افتادم زمین

 

بچه ها هم با غم نگام میکردن...یه نگاهی به دور و برم کردم...چقدر این اتاق اشنا بود..اها..این اتاقی بود که بازی میکردم

 

خودم و بغل کردم و گریه میکردم..خیلی سعی کردم هق هق و خفه کنم..اما نتونستم

 

داییم زنداییم و خیلی دوست داشت..خیلی..به خاطرش هر کاری میکرد

 

من از یه جایی سردر نمیارم..از جایی که..هیچ وقت زنداییم بدون بچه هاش و داییم مسافرت یا جایی نمیرفت...چطور تونست بره گرگان... میدونم که همه چیز زیر سر خواهر کوچیکشه

 

وقتی سر خاک بودیم..گریه های امیرحسین...و. رضا..خیلی دردناک بود.. 

 

زیر لب خوندم:گریسته‌ام

خیلی سخت گریسته‌ام

با این همه، غمی درون من است

که با گریه هم خالی نمی‌شود ..

 

 

انقدر گریه کرده بودم چشام میسوخت...دیدم داداشم (حسام) داره با دختر داییم..(نازنین) دعوا میکنه

 

بلند شدم رفتم سمتشون...

 

داد زدم: چه خبرتونه؟

 

نازنین:بهش بگو بره اینجا جمع دختراعه

 

ــ عه مگ این خونه سندش به نام تو عه..مگ تو میگی که کی بیرون باشه کی داخل...نازنین حد خودت و بدون چون دخترداییمی چیزی بهت نمیگم دیگ خواهشا پرو نشو...نا سلامتی ۳ سال ازت بزرگترم...

 

 

هیچی نگفت و گرفت نشست..معلوم بود حرصش گرفته

 

رو کردم سمت حسام: تو هم بلند شو گمشو برو بیرون

 

اونم با تاسف نگام کرد و رفت بیرون یه فحشم داد

 

میدونم عصبانی بودم یه چیزی گفتم

 

گوشیم و برداشتم عکس زنداییم و اوردم..چقدر اونجایی که فلج شده بود بد بود...وقتی مامانم گفت زندایی فلج شد...شکستم...از داخل شکستم...

 

تو این دنیا جاش خوب نبود و بی گناه عذاب کشید...میدونم که تو اون دنیا جاش خوبه و تو آرامشه 💔