🖤 تلاش کن ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 14
«هــر چقدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی
یـــک نقطـــــه
یـــک لبخنـــــد
یـــک نگــــــــاه
یــک عــطــر آشــنـا
یــک صــــــــدا
یــک یـــــــــــاد
از درون داغونـــت می کــــند
هــر چقدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی…!»
***
از اون روز تلخم گذشت...خیلی گذشت...تا این که نزدیکای دی ماه بودیم...
حاضر شده بودم که داداشم و تا مسابقه کوفتی ببرمش... یه لباس هودی یشمی پوشیدم... با شالم...
***
وقتی رسیدیم....رفتم داخل..سعی کردم خودم و شاد نشون بدم....مول همیشه لبخندی زدم و وارد سالن شدم...معصومه و ستایش و زهرا رو دیدم رفتم سمتشون...
بعد از احوالپرسی و ایناا..چند ساعت که گذشت
رفتیم بیرون قدم بزنیم...ستایش گفت..: هستی بیا مسابقه بدیم
منم قبول کردم....چند تا پسر هم مارو تماشا میکردن...مسابقه رو من بردم...
انقدر نفسم گرفته بود...چشام سیاهی میرفت....چند تا نفس عمیق کشیدم... معدم دوباره تیر کشید... کم کم اکسیژن وارد ریه هام شد....
ستایش و زهرا و معصومه گفتن: اخه دیوونه خیلی خری وقتی مشکل داری چرا مسابقه میدی ایا مرض داری؟
منم با خنده گفتم: چیزیم که نشد ولش
همینجور راه میرفتیم منم داشتم تو گوشی عکس ترسناک و به زهرا نشون میدادم..بدبخت قیافش انقدر ترسیده بود
گفتم سکته میکنه الان یهو جیغ کشید: جمع کنننن اییییش چقدر ترسناکه من شب خوابمم نمیبره...
خندیدم با اینکه دلم گرفته بود....دلم خیلی گرفته بود..اما میخندیدم...زهرا: خوبی..لبخندی زدم و گفتم:خوبم
یاد یکی از شعر ها افتادم:
"اون کسی که باخنده میگه من خوبم از همه حالش خراب تره"
با صدای خنده ی بچه ها...از افکارم بیرون اومدم و دنبالشون رفتم🖤