💔 قـبـلـہ گــاه مــن 💔 پارت 1

دیانا دیانا دیانا · 1400/10/15 02:13 · خواندن 5 دقیقه

💔 قـبـلـہ گــاه مــن 💔  پارت 1

سلااااام...❤

امیدوارم که حالتون خوب باشه 💛

من تصمیم گرفتم یه رمان جدید دیگه هم بدم 💚

میراکسی نیسته اما خیلی قشنگه 💜

امیدوارم خوشتون بیاد و منتظر نظراتتون هستم 🧡

 

 

با صدای آرایشگر، چشمام رو باز کردم. به خودم تو آیینه خیره شدم; بی احساس، سرد...

- چقد خوشگل شدی، خدایی تا به حال عروسی به زیباییت نداشتم، باخنده ادامه داد.‌..بیچاره داماد

 

هه بیچاره من، بیچاره دل من.

 

باصدای یکی از کارکنان آرایشگاه که گفت داماد اومد، به خودم اومدم واز روی صندلی چرمی آرایشگاه بلند شدم بانفس عمیقی، سرم رو پایین انداختم.

 

نگاهم به دوجفت کفش ورنی مشکی خیره موند، سرم‌ رو بالاتر آوردم کت وشلوار مشکی، پیرهن سفید و کراوات مشکی نقره ای...و در آخر به صورتش

که مات ومبهوت بهم خیره شده بود..

باچشم هایی پر از حیرت ولب هایی که بینشون فاصله افتاده بود...

 

- آقا داماد، لطفا برین جلو و دسته گل رو به عروس خانوم بدین.

 

و دانیالی که انگار صدای فیلمبردار رو نمی شنید...

 

بعد ازچند ثانیه، با قدم های کوتاهی اومد سمتم، بدون اینکه حتی یه لحظه نگاه‌اش رو از چشمام برداره.

 

تا رسید بهم، همون طور که خیره به چشمام بود محکم بغلم کرد.

 

هنوز توی بهت این حرکت ناگهانیش بودم که نفس عمیقی کشید وبین نفس نفس زدن هاش گفت:

-نمی‌دونی چقدر فوق العاده شدی دلارامم...

نمیدونی، به چشام بابت دیدن این تندیس حسودی می‌کنم.

 

آهی کشیدم، هیچ حسی از شنیدن حرفاش نداشتم.

چرا...به جز حس نفرت وانزجار.

 

ازم جداشد و دسته گــل رز سرخ آتشینی رو به دستم داد.

 

و من، یادم اومد چقدر گل رز سرخ دوست داشتم.

 

پس از چند لحظه، از آرایشگاه خارج شدیم، که به پله‌ها رسیدیم.

دستش رو سمتم دراز کرد تا دستم رو بگیره که بی‌اعتنا بهش اولین پله رو پایین رفتم.

کلافه، نفس عمیقی کشید و دستش رو پشت گردنش کشید.

درعوض، دستش رو دوطرفم باز گرفته بود تا از افتادن احتمالیم خودداری کنه.

 

حرصم گرفته بود. شایدم لج کرده بودم باخودم، با زندگی...

 

با عجله، دوپله رو پایین رفتم; که ناگهان، دامن بلند لباس سپید عروسم به زیر پام گیرکرد.

 

 

هین کوتاهی کشیدم وچشمام را از ترس برخورد به زمین محکم بستم

که دست‌های کسی دورتنم حصار شد ومانع افتادنم شد..

 

همه اتفاقات کمتر از دو ثانیه افتاده بود.

چشم‌هام را باز کردم که نگام به صورت دانیال افتاد...رنگ صورتش چنان پریده شده بود که با گچ دیوار فرقی نمی کرد

وچشمانش که تا حد آخر فراخ شده بود از ترس...

 

کسی که از امشب اسمش به عنوان همسر من در صفحه دوم شناسنامه جای می‌گرفت.

 

خودم را با نفرت از آغوشش جدا کردم.

با صدای خش دارشده اش تقریبا بلند گفت:

 

-گفتم دستت رو بده به من لجبازی میکنی...لعنتی نزدیک بود الان با صورت بخوری رو پله، میفهـــمی؟!

 

هردومون حضور فیلمبردار جوان را که با شیطنت نگاهمون می‌کرد فراموش کرده بودیم.

 

که باخنده گفت:

- فک کنم فیلم عروسی شما بهترین فیلمی بشه که تا به حال گرفتم

ماشاالله آقا دوماد فرهادین برای خودشون...

هه...آره فرهادی که تیشه گرفته بود و به جای زدن به کوه افتاده بود به جون زندگی من واز هم پاشیده بودش.

 

دستم رو محکم بین انگشتاش گرفت.

 

چند پله باقی مانده را پایین رفتیم و جلوی درب ارایشگاه رسیدیم.....