💔قـبـلـہ گــاه مــن💔 پارت 3

دیانا دیانا دیانا · 1400/10/15 13:47 · خواندن 4 دقیقه
💔قـبـلـہ گــاه مــن💔  پارت 3

از اون موقع که پا گذاشتی تو زندگیم ⁦:-)⁩

شدی دلیل زندگیم🖤🖇✔

 

 

نفس عمیقی کشیدم، که بیشتر شبیه به آه بود

‌- بله

آره...بله گفتم، به‌خاطر حفظ ابروی پدر و مادرم که من و عشقم رو فدای حرف مردم کرده بودند.

 

بله گفتم، بدون اینکه مثل بقیه عروس هابگم"بااجازه، پدر مادرم بله"

 

چون اون ها هم برای تعیین سرنوشت من از خودم اجازه‌ای نگرفته بودند...

 

چون این"بله"انتخاب من نبود!

اجبار و تحمیل بود...

 

هم زمان با بله گفتنم صدای نفس عمیق دانیال که با بازدم محکمی بیرون داد بلند شد، نگاهی بهش کردم که روی پیشونی بلندش، دونه های درشت عرق نشسته بود.

 

انگار فشار زیادی، توی این چند دقیقه متحمل بوده باشه.

 

صدای دست وسوت یک لحظه قطع نمی شد. کلافه نگاهی به جمع کردم که انگار برای یک لحظه راه نفسم بند اومد...

 

خودش بود؟ یا رویاش؟ اون چشم های آشفته سبز که خیس بود وبا غم بهم خیره بود چشم های عشق من که نبود ؟ بود ؟

 

خیره بهش بودم با بهت که یک‌مرتبه نگاه پر از بغض وخشمش رو گرفت و از در بیرون رفت...باقدم هایی سست وتند.

بی‌اراده بلند شدم و به طرف در حرکت کردم که دستم از پشت کشیده شد.

 

- کجا دلارام؟

 

دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و قدم تند کردم طرف در، مهم نبود هیچی فقط باید میرفتم باهاش صحبت می‌کردم

 

بهش توضیح می‌دادم من نامرد نیستم، من نگاه پر از نفرت وخشمش ‌رو نمی تونستم تاب بیارم. ولی وقتی رسیدم که مثل همیشه دیر بود، خیلی دیر.

نبود، رفته بود.

 

تا آخر مراسم هیچی نفهمیدم، نه از رقص اجباری عروس وداماد، که مجبور به انجامش بودم،

 نه از گریه های مامان و دلناز موقع رفتن به خونه‌ای که برام کم از برزخ نداشت; نه حتی وقتی که دانیال روی سرم موقع رقص تراول می‌ریخت وحتی از نگاه نگرانش نسبت به خودم هیچی نفهمیدم وشاید هم نمی خواستم بفهمم و درک کنم.

 

انگار زندگی، همون لحظه که چشم های خیس و پراز دلخوریش رو دیدم، تموم شد برای منی که نگاه سبزاش حکم نفس رو داشت.

 

تا وارد خونه شدیم، نگاه‌ام دور تا دور خونه را کاوید. خونه ای که قرار بود شاید تا مدت ها توش زندگی کنم، نفس بکشم...خونه بخت من. هه.

خونه ای که نه تو انتخابش، نه تو خرید وسایل و جهیزیه‌ام و نه حتی چیدمانش نقشی نداشتم، نخواستم که داشته باشم.

 

- به خونه خودت خوش اومدی نفسم.

همین طور که نزدیکم می اومد وقدم به قدم نزدیکم می‌شد ادامه داد:

 

- اینجا باتو فقط زندگی وحیات می‌گیره، با تورنگ وبو می‌گیره، می‌دونی دلارامم، این خونه رو از همون اول هم به نیت تو و برای تو گرفتم، چون می‌دونستم عاشق خونه های ویلایی هستی، می‌دونستم عاشق اینی که خونه ات باغچه ای داشته باشه که توش پر از گل های یاس و رز سرخ و آبی باشه.

 

می‌دونستم که دوست داری خونه‌ات، ست سفید مشکی باشه.

 

دلارامم تو تا وقتی تو زندگیم، تو خونه ام، کنار من باشی زندگیم همیشه بهاره.

حرف های آخرش ‌رو در حالی که اونقدر نزدیکم اومده بود که تقرییا توبغل اش بودم زد.

 

با شنیدن حرف هاش تازه به خونه نگاه کردم که با ست سفید ومشکی دیزاین شده بود. شیک وزیبا.

 

و حیاطی که موقع اومدن ازش هیچ‌چی یادم نبود.

 

باحلقه شدن دستاش دورم مثل برق گرفته‌ها تکون شدیدی خوردم و خواستم خودم رو عقب بکشم که حلقه دست هاش رو دورم محکم‌تر کرد.