💔قـبـلـہ گــاه مــن💔 پارت 4

دیانا دیانا دیانا · 1400/10/15 13:51 · خواندن 5 دقیقه
💔قـبـلـہ گــاه مــن💔  پارت 4

#قسمت‌ماله‌ترسوهاست‌بخاطرش‌جنگ‌راه‌بنداز🤍:)

 

 

هیش...دلارامم، لطفا بمون، بزار ازت آرامش بگیرم.

 

خودم رو محکم کشیدم عقب که مقاومتی نکرد و حلقه دستاش رو آروم باز کرد، نگاه دلخورش رو به چشم هام دوخت که با خشم و تندی همون طور که خیره بودم تو چشم هاش گفتم:

 

-من ازت متنفرم می فهمی؟ توگند کشیدی به زندگی ام به سرنوشتم به احساس‌ام، چی می خوای از زندگی من؟

 

باز یاد چشم های خیس اهورام افتادم، عشقم.

 

با تموم نفرتم بلند داد زدم:

 

- توی کثافت باعث همه مشکلاتمی.

 

گلدون کریستالی روی میز رو بلند کردم و محکم کنار پاهام به زمین کوبیدم.

 

- ازت متنفرم، دانیال راد، ازت متنفــــرم.

 

تو جواب اون همه داد وفریادم دانیال یک قدم جلو اومد و با نگرانی گفت:

 

- باشه، باشه خانومم، تودرست میگی، تو فقط اروم باش

بـ ...ببین، نیا جلو خوب، یک دقیقه وایستا.

کنترل خودم رو از دست داده بودم، انگار یه جنون آنی بهم دست داده بود.

 

- بهم نگو خانومم، من خانوم تو نیستم.

با نیشخند عمیقی، همون طور که به چشم‌های پر از نگرانیش و صورت خیس از عرقش نگاهی کردم و یک قدم جلو اومدم و پام رو گزاشتم رو شیشه خورده های ریخته شده روی پارکت.

 

از سوزش زیادش جیغ کوتاهی از سر درد کشیدم.

چشم هام رو به چشم‌های پر از اشکش دوختم.

 

دردم انگار برام ذره ای اهمیت نداشت، فقط می خواستم زجر کشیدن دانیال رو ببینم.

 

جیغم همزمان شد با در آغوش گرفتنم توسط دانیال.

 

اونم با همون پاهای بدون کفش، اومده بود روی شیشه خورد ها تا من ‌رو عقب بکشه.

 

صورتش از درد جمع شده بود ولی بابغض و صدای خشدار وگرفته اش گفت:

- من غلط کردم دلارام، تروخدا، تروجون عزیزات، خودت رو بخاطر من آزار نده.

 

هق هق گریه ام بلند شد، نه ازسوزش بی امان پام که تا مغز استخون دردش رو احساس می کردم، ولی هرچی که بود سوزشش از سوزش و درد قلبم که بیشتر نبود،از درد دیدن چشم های سبز خیس اهورام که بیشتر نبود، بود؟

 

قطره ای از اشک دانیال، روی صورتم که تو آغوشش بودم ریخت.

باهمون پاهای زخمیش، همین طور که رد قرمز خون رو، روی پارکت های قهوه ای خونه به جا می گذاشت منو روی مبل گزاشت و سریع به سمت آشپزخونه رفت.

 

 بعد از چند لحظه با جعبه کمک های اولیه اومد و جلوی پام زانو زد.

بریدگی پام اونقدر بزرگ نبود ولی نیاز به بخیه داشت.

 

الکل رو که روی پام ریخت از درد محکم لبم رو گاز گرفت تا جیغ نزنم، که پاره شدن پوست لبم رو زیر دندون هام احساس کردم.

 

مشغول بخیه زدن که شد، دست هاش میلرزیدند، دیدم چند بار محکم دستش رو مشت کرد وباز کرد تا از لرزشش جلوگیری کنه، ولی فرق زیادی نمی کرد.

متعجب خیره شده بودم به دستاش، دانیال راد، جراح قلب وعروق که جزو سرشناس ترین پزشک های ایران بود الان برای زدن یک بخیه ساده دست هاش میلرزیدند و نمی تونست لرزشش رو کنترل کنه.

بعد از بخیه زدن پام که کمی طول کشید، پام رو پانسمان کرد و همون طور سرسرکی با باند پای خودش رو بست و خواست بلند بشه که نتونستم مانع گفتن حرفم بشم، اون الان بخاطر من بود که پاهاش زخمی شده بود.

 

حتی زخم پاهاش از منم مطمئاٍّ عمیق تر بود، منی اون که لحظه پاک به سرم زده بود.

- پای توهم نیاز به بخیه داره.

 

لبخند تلخی زد، اونقدر تلخ، که تلخیش رو منم احساس کردم.

 

با چشم های فوق العاده غمگین اش بهم نگاه کرد و فقط یک کلمه گفت:

 

- من خوبم.

 

یاد یه متن افتادم که میگفت"اون کسی که باخنده میگه من خوبم از همه حالش خراب تره"

 

اصراری نکردم، با نگاهم دنبالش کردم، رفت وباجارو خورده شیشه ها رو جمع کرد و بعد مشغول پاک کردن رد خون روی پارکت ها شد.

هه...خنده دار بود.

الان، اولین شب ازدواجمون بود و ساعت حدود سه، چهار صبح و ما هردو با پاهای پانسمان شده وسط هال نشسته بودیم.

- می دونی اگه به جای من با کس دیگه ای ازدواج می کردی که اونم دوست داشت،الان به جای این کار ها در کمال آرامش تو بغلش خوابیده بودی؟

 

البته الانم دیر نشده، تو هــ...

حرف هم رو قطع کرد و باصدای گرفته و خسته اش گفت:

 

- اتاقمون اون جاست، تومی تونی اون جا استراحت کنی، امشب خیلی خسته شدی.

 

نمی خواست بشنوه؟ یاخودش رو به نشنیدن زده بود؟ درست مثل همیشه که من نیش و کنایه می زدم و اون سکوت می کرد واصلا به روی خودش نمی اورد.

 

عصبی با قدم های بلند رفتم تواتاق و در رو محکم به هم کوبیدم.

 

رفتم جلوی آیینه کنسول، هنوز همون لباس عروس سفید مسخره تنم بود.

باحرص به زحمت از تنم کندمش و رفتم زیر دوش.