💔قـبـلـہ گــاه مــن💔 پارت 5
شب که میشه🖤🖇
این دل منه💔🖇
پر میزنه واسه دلت🖤🖇
انقد دوری نمیشه💔🖇
سر بزنم حتی بهت🖤🖇
آب داغ رو باز کرده بودم رو سرم و همون طور ساکن بدون هیچ حرکتی زیر دوش ایستاده بودم.
پوستم از داغیش به گز گز افتاده بودو سرخ شده بود و همین طور زخم پام.
می دونستم حداقل تا دوسه روز نباید می اومدم حموم، ولی ذره ای برام اهمیت نداشت.
ضربه ای به در خورد و متقابلا صدای دانیال بلند شد:
- هی دلارام، دختر تازه پات رو بخیه کردم دیوونه، الان وقت حمومه؟
خانومم بیا بیرون تروخدا الان پات باز خونریزی و عفونت میکنه.
بی تفاوت به حرف هاش، همین طور ساکن زیر دوش وایستاده بودم. نفسم کم کم داشت بند می یومد.
لعنتی، الان وقتش نبود، به گلوم چنگ زدم.
جلوی چشم هام داشت سیاه می شد، پشت زانوهام یکدفعه خالی شد ومحکم زانو هام با سرامیک سرد حموم برخورد کرد.
ضربه های در محکم تر شده بود و صدای دانیال که داشت بلند صدام میزد والتماس میکرد در رو باز کنم، توگوشم می پیچید...
نمی دونم چقدر گذشت...یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت...
فقط چشم هام دیگه تاب باز موندن رو نداشتن و گلوم برای ذره ای اکسیژن التماس میکرد.
که در حموم با صدای مهیبی شکست و دانیال سراسیمه به سمتم دوید و بغلم کرد،فریاد میزد ولی هیچی نمی فهمیدم.
از حموم خارجم کرد و تند تند کشو ها رو بهم می کوبید و به احتمال زیاد دنبال نجاتبخش زندگیم که نفس کشیدنم بسته به وجود اون داشت می گشت.
کیفم رو از روی کنسول چنگ زد و با ضرب روی زمین همه وسایلش رو خالی کرد، تا بالاخره چشمش به اسپری لعنتی افتاد.
ازبس دستاش میلرزید و هول کرده بود نمی تونست درباش رو باز کنه و درست مقابل دهنم بگیره.
بعد از دوپاف طولانی که توی دهنم کرد، به شدت به سرفه افتادم و انگار اکسیژن وحیات یکدفعه بهم هجوم اوردند.
خواست پاف سوم رو هم بکنه که لب هامو چفت هم کردم و مانع شدم.
بعد از چند نفس عمیقی که کشیدم، ریتم نفس هام تقریبا منظم و سوزش بی امان گلوم بهتر شد.
قطره ای اشک که از چشم هاش سقوط کرد و روی گونم افتاد، برای لحظه ای به چشم های فوق العاده غمگینش چشم دوختم ودلم برای وضعیت هر دو مون سوخت.
با اینکه مسبب همه این ها خودش بود، مسبب وضعیت من و خودش اما دلم گرفت.
دستم رو ناخوداگاه بالا بردم و روی گونش گذاشتم.
سرش رو به سمت دستم کج کرد و با بغض گفت:
-دلارامم، عزیزدل من، ازم بدت میاد قبول.
تروخدا قسم انقدر اذیت نکن خودت رو،من به درک، اینکه تا امروز تا مرز سکته کردن رفتم به درک همش فدای یه تار موهات. ولی...ولی، تو اینطور نکن، بخاطر خودت.
خواستم دستم رو از روی گونه اش بردارم که صورتش رو به سمت دستم متمایل کرد و کف دستم رو بوسید.
سریع دستم رو عقب کشیدم.
حالم خیلی بهتر شده بود،این آسم لعنتی همیشه باعث ضعفم بود.
دانیال، لبخند محوی زد و با گفتن"چیزی لازم داشتی بهم بگو" از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
یکدفعه نگاهم به خودم کشیده شد که تقریبا هیچی تنم نبود و تمام این مدت تو آغوش دانیال بودم.
عرق سرد روی مهره های کمرم نشسته بود، بااینکه تمام مدت دانیال فقط و فقط به صورتم خیره شده بود، طوری که اصلا متوجه و به هیچ وجه معذب نشده بودم و البته شرایطمم بحرانی بود، ولی الان داشتم از خود خوری کردن وناراحتی دیوونه می شدم.
پوف کلافه ای کشیدم و موهام رو محکم چنگ زدم.
بی خیال دوش نصفه و نیمه ام شدم و به طرف کمد رفتم،با باز کردن در کمد ودیدن لباس هایی که داخلش بود چشم هام از تعجب گرد شدند.
انواع لباس خواب ها، بارنگ ها ومدل های مختلف، داخل کمد به چشم می خورد.
از اعصبانیت وحرص، چشم هامو محکم روی هم فشردم.
واقعا مامان توقع داشتن منی که از دانیال متنفرم این لباس هارو براش بپوشم؟
یه دست لباس راحتی ساده انتخاب کردم و پوشیدم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و چشم هام رو بستم، ولی بسته شدن چشم هام همانا و نقش بستن صورت معصوم و زیبای اهورا پشت پلک هام همانا.
آهی کشیدم و چشم هام رو باز کردم و به سقف چشم دوختم.
ناخوداگاه، ذهن خسته ام سفر کرد به دورانی که فقط من بودم و اون، فقط شادی بود و رویای داشتنش. به لحظه لحظه ی باهم بودنمون، بیرون رفتن هامون،همه وهمه...ودرآخر ذهنم قفل کرد روی یک خاطره.
خوب یادم بود،اوایل بهار بود و یه بارون فوق العاده ای در حال باریدن.
انقدر عاشق بارون و حال وهوای بارونی بودم که باز با دیدن بارون زد به کله ام که برم بیرون سریع بارونیم رو به تن زدم و در جواب کجا شال و کلاه کردیه مامان و دلناز فقط گفتم:
- بیرون.
اما صدای دلناز رو قبل از خروجم شنیدم که گفت:
- باز این بارون دید، شال و کلاه کرد رفت بیرون.
با قدم های بلند خودم رو به پارک نزدیک خونمون رسوندم و با نفس عمیقی عطر خاک بارون خورده رو مهمون ریه های مریضم کردم.
دستم رو تو جیب بارونیم کردم و با لمس اسپری آسمم خیالم از بابت بودنش جمع شد و لبخندم عمیق تر.
همین طور زیر نم نم قشنگ بارون قدم می زدم که صدایی رو شنیدم به سمت صدا برگشتم که با دو پسر جوون و فوق العاده جلف رو به رو شدم.
-جوون بابا چشم هاشو، خوشگله چرا تنها تنها قدم می زنی؟ مگه ما مردیم؟
خودش و دوستش با این حرف بی مزه اش بلند بلند خندیدند.
قیافه ام با انزجار جمع کردم و نگاهم رو گرفتم و قدم هام رو تند کردم تا ازشون زودتر دور بشم.
صدای قدم هاشون پشت سرم و حرف های زننده شون توی اون خلوتی اون ساعت از پارک، حس ترس مثل خون توی رگ هام پمپاژ شده بود...