Cat noir and me : p5

Lady Dragon · 14:21 1399/10/06

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به همه

امتحان ریاضیم رو خوب دادم و خیلی خوشحالم. 

و گفتم این خوشحالی رو با شما سهیم شم. 

​​​​​​

😭​​​​​​راستی یه چیزی... 😭

من هر پستی میزارم اینهمه روش کار می کنم میرم می گردم مینویسم و میام می بینم هیشکی یه لایک کوچولو هم نکرده😭

😭یعنی انقدر پستام بده😭

​​​​اگه بده بگید کلا ندم. 

تیکی👈🏻ساعت ٣ شب بود.هنوز نیمی از پروژه ی مرینت مونده بود و من هرجور که می تونستم کمکش می کردم. 

گفتم:مرینت خیلی از وقت خوابت گذشته! 

+می دونم تیکی.ولی چیکار کنم؟ 

کاش لاکی چارم می تونست کمکم کنه.مثلا بهم یه پروژه ی آماده بده،یا یه خودکار که خودش می نویسه. 

اخم کردم و گفتم:مرینت،خودت می دونی که...

حرفم را ادامه داد:می دونم که نباید از لاکی چارم برای منافع شخصی استفاده کنم؟آره.

خمیازه ای کشید:خیلی خوابم میاد. و سرش را روی دفترش گذاشت:اما پروژه ام...و خوابش برد. من هم کنارش خوابیدم.

​​​​​​..

مرینت👈🏻صدایی شنیدم._مرینت،مرینت،بیدار شو. 

گفتم:اوه صبح شده تیکی. سرم را بالا آوردم و دیدم که روی میزم خوابیدم.  سریع بلند گفتم:ای وای پروژه ام.باید کاملش کنم. 

تیکی:وقتی برای این کار نداری.همین حالا هم مدرست دیر شده.

سریع لباس پوشیدم و با تمام سرعت به طرف مدرسه دویدم.توی راه به پسری خوردم.گفتم:اوه ببخشید کوچولو، معذرت می خوام.

پسر بچه بی توجه به من گفت:ولی مامان،من می خواستم بیشتر بازی کنم.

مادر اون پسر گفت:ولی ویلی، الان باید بریم خونه.

پسر دست به سینه گفت:پدر مادرها هیچ وقت نمی ذارن که بچه ها آزاد باشند .کاش میشد که دنیا فقط مال بچه ها باشه.

بی خیال شدم و به دویدنم ادامه دادم.وارد مدرسه شدم و در کلاس را باز کردم... 

در حالی که دست هایم را روی زانوهایم گذاشتم و نفس نفس می زدم گفتم:خا،خانم بوستیه.من معذرت می خوام،من...

خانم بوستیه گفت:عیبی نداره مرینت،بشین سر جات.

آرام سر جایم نشستم و آلیا از من پرسید:پروژه رو نوشتی؟

آرام گفتم:آره نصفه.

_بهتره یه معجزه بشه وگرنه کلکت کندس.

گفتم:امیدوارم.

خانم بوستیه گفت:بچه ها پروژه هاتون رو بذارید روی...

ناگهان صدای بلندی آمد وخانه ی روبروی مدرسه خراب شد.

خانم بوستیه به بچه ها که مضطرب بودند گفت:بچه ها آروم باشین و منظم به بیرون مدرسه برین.

به آلیا گفتم:اینم از معجزه،و از کلاس بیرون رفتیم.در راهرو یکباره زمین لرزید و وقتی بچه ها می دویدند من داخل یکی از کلاس ها شدم و گفتم:تیکی،خالها روشن.

آدرین👈🏻توی کلاس فکرم فقط به این بود که چطور لیدی باگ می تونه شخصیت کت نوآری من رو هم دوست داشته باشه.

ناگهان صدای بلندی آمد.به پنجره نگاه کردم و دیدم که خانه ی آنجا با چیزی بزرگ خراب شد.

خانم بوستیه گفت:بچه ها آروم باشین و منظم به بیرون مدرسه برین.

من پشت سر همه رفتم تا بتوانم تبدیل شوم.توی راهرو بودیم که ناگهان زمین تکانی خورد و من سریع داخل کلاس برگشتم.

پلگ بیرون آمد:اه بازم شرور؟چرا هاکماث دست برنمی داره بذاره راحت پنیرمونو بخوریم؟

گفتم:فعلا که دست برنداشته،پلگ،پنجه ها بیرون.

​​​​​​................... 

لیدی باگ:از پنجره به پشت سقف رفتم و دیدم خانه سازی‌های بزرگ روی زمین می افتند.

_سلام بانوی من.

برگشتم و کت نوآر را پشت سرم دیدم.

+سلام

-فکر‌کنم‌این شرور جدید‌میخوادشهربازی‌راه بندازه

به آسمان نگاه کردم.پسری با لباس بنفش شنل دار که روی آن لوگوی خانه سازی بود و یک تفنگ شبیه تفنگ آبپاش که با آن خانه سازی بزرگ می ساخت و آنها روی خانه ها می افتادند

یکدفعه یادم آمد.

گفتم:فکر کنم بدونم آکوما کجاست.

-معلومه،توی اون تفنگ آبپاشیه.

گفتم:😑😒ولی خیلی بالاست.فکر کنم باید پرواز کنیم. 

آماده‌شدیم‌من‌گفتم:افزایش قدرت.