Cat noir and me : p5
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به همه
امتحان ریاضیم رو خوب دادم و خیلی خوشحالم.
و گفتم این خوشحالی رو با شما سهیم شم.
راستی یه چیزی...
من هر پستی میزارم اینهمه روش کار می کنم میرم می گردم مینویسم و میام می بینم هیشکی یه لایک کوچولو هم نکرده
یعنی انقدر پستام بده
اگه بده بگید کلا ندم.
تیکی👈🏻ساعت ٣ شب بود.هنوز نیمی از پروژه ی مرینت مونده بود و من هرجور که می تونستم کمکش می کردم.
گفتم:مرینت خیلی از وقت خوابت گذشته!
+می دونم تیکی.ولی چیکار کنم؟
کاش لاکی چارم می تونست کمکم کنه.مثلا بهم یه پروژه ی آماده بده،یا یه خودکار که خودش می نویسه.
اخم کردم و گفتم:مرینت،خودت می دونی که...
حرفم را ادامه داد:می دونم که نباید از لاکی چارم برای منافع شخصی استفاده کنم؟آره.
خمیازه ای کشید:خیلی خوابم میاد. و سرش را روی دفترش گذاشت:اما پروژه ام...و خوابش برد. من هم کنارش خوابیدم.
..
مرینت👈🏻صدایی شنیدم._مرینت،مرینت،بیدار شو.
گفتم:اوه صبح شده تیکی. سرم را بالا آوردم و دیدم که روی میزم خوابیدم. سریع بلند گفتم:ای وای پروژه ام.باید کاملش کنم.
تیکی:وقتی برای این کار نداری.همین حالا هم مدرست دیر شده.
سریع لباس پوشیدم و با تمام سرعت به طرف مدرسه دویدم.توی راه به پسری خوردم.گفتم:اوه ببخشید کوچولو، معذرت می خوام.
پسر بچه بی توجه به من گفت:ولی مامان،من می خواستم بیشتر بازی کنم.
مادر اون پسر گفت:ولی ویلی، الان باید بریم خونه.
پسر دست به سینه گفت:پدر مادرها هیچ وقت نمی ذارن که بچه ها آزاد باشند .کاش میشد که دنیا فقط مال بچه ها باشه.
بی خیال شدم و به دویدنم ادامه دادم.وارد مدرسه شدم و در کلاس را باز کردم...
در حالی که دست هایم را روی زانوهایم گذاشتم و نفس نفس می زدم گفتم:خا،خانم بوستیه.من معذرت می خوام،من...
خانم بوستیه گفت:عیبی نداره مرینت،بشین سر جات.
آرام سر جایم نشستم و آلیا از من پرسید:پروژه رو نوشتی؟
آرام گفتم:آره نصفه.
_بهتره یه معجزه بشه وگرنه کلکت کندس.
گفتم:امیدوارم.
خانم بوستیه گفت:بچه ها پروژه هاتون رو بذارید روی...
ناگهان صدای بلندی آمد وخانه ی روبروی مدرسه خراب شد.
خانم بوستیه به بچه ها که مضطرب بودند گفت:بچه ها آروم باشین و منظم به بیرون مدرسه برین.
به آلیا گفتم:اینم از معجزه،و از کلاس بیرون رفتیم.در راهرو یکباره زمین لرزید و وقتی بچه ها می دویدند من داخل یکی از کلاس ها شدم و گفتم:تیکی،خالها روشن.
آدرین👈🏻توی کلاس فکرم فقط به این بود که چطور لیدی باگ می تونه شخصیت کت نوآری من رو هم دوست داشته باشه.
ناگهان صدای بلندی آمد.به پنجره نگاه کردم و دیدم که خانه ی آنجا با چیزی بزرگ خراب شد.
خانم بوستیه گفت:بچه ها آروم باشین و منظم به بیرون مدرسه برین.
من پشت سر همه رفتم تا بتوانم تبدیل شوم.توی راهرو بودیم که ناگهان زمین تکانی خورد و من سریع داخل کلاس برگشتم.
پلگ بیرون آمد:اه بازم شرور؟چرا هاکماث دست برنمی داره بذاره راحت پنیرمونو بخوریم؟
گفتم:فعلا که دست برنداشته،پلگ،پنجه ها بیرون.
...................
لیدی باگ:از پنجره به پشت سقف رفتم و دیدم خانه سازیهای بزرگ روی زمین می افتند.
_سلام بانوی من.
برگشتم و کت نوآر را پشت سرم دیدم.
+سلام
-فکرکنماین شرور جدیدمیخوادشهربازیراه بندازه
به آسمان نگاه کردم.پسری با لباس بنفش شنل دار که روی آن لوگوی خانه سازی بود و یک تفنگ شبیه تفنگ آبپاش که با آن خانه سازی بزرگ می ساخت و آنها روی خانه ها می افتادند
یکدفعه یادم آمد.
گفتم:فکر کنم بدونم آکوما کجاست.
-معلومه،توی اون تفنگ آبپاشیه.
گفتم:😑😒ولی خیلی بالاست.فکر کنم باید پرواز کنیم.
آمادهشدیممنگفتم:افزایش قدرت.