«آرام می گیرم

 

حتی به همین “صبر کن درست می شود” ها …»

 

 

 

***

 

از اون روز بدم گذشت....تو اتاقم نشسته بودم خاطراتم و مرور میکردم...از بچگی تا الان... 

 

یادمه بچه بودم بغل شوهرخاله ی مامانم بودم (بابای متین) 

بقیه هم نشسته بودن حرف میزدن...بابای متین هم داشت باهام بازی میکرد...سرپا ایستاده بود...یعو از بغلش افتادم 

از اون موقع چیزی نفهمیدم...از اون موقع دیگ چیزی یادم نمیاد تا ۵ سالگیم

 

از زمان عاشق شدم و مرور کردم زمانی که ارزوی داشان خواهر داشتم.. ارزوی یه برادر خوب.. یه مامان... یه بابا... 

 

نه اینکه هرروز حسرتشون و بکشم

 

هعی بیخیال خاطراتم سدم و عکسای خودم و محیا رو برداشتم تا یه ساعت بهشون نگاه کردم...چقدر بهم میگفت هسی جونم..💔

 

موقع تولدم یه سره مسخره بازی در میاوردیم