دنیا تنهایی های زیادی داره 

اما تنهایی های منم دنیایی داره🖤💔

 

 

قطره اشکی که حاصل مرور خاطرات و لحظات از دست رفته ی من و عشق اهورایی ام بود; از روی گونه ام سر خورد و پایین افتاد.

 

گناهه بگم، دلم برای چشم هاش تنگ شده؟

گناهه بگم، دلم برای آغوشی که برام حرام شده، پر می کشه؟

اگه گناهه، گناه من، اهورا وعشق پاکمون چیه، که اینطور قربانی سرنوشت شدیم؟

 

با صدای اذان صبح به خودم اومدم.

چند ساعت گذشته بود؟

یعنی من کل شب رو فقط به تو فکر کردم؟

راستی، الان کجاست؟ حالش خوبه؟ به من فکر می کنه یا...نه؟

 

سرم از هجوم و آماج فکر های مختلف به شدت درد گرفته بود.

از روی تخت به سختی بلند شدم، همه استخون هام درد می کرد.

به طرف سرویس رفتم، سرویس اتاق خراب بود و مجبور به خارج شدن از اتاق بودم.

به آهستگی کلید رو توی قفل چرخوندم و بعد از باز شدن در آهسته بیرون اومدم.

چند قدم که رفتم، با دیدن جسم مچاله شده ای روی کاناپه،چشم هام از تعجب گرد شد،دانیال بود که بخاطر سرما توی خودش جمع شده بود و اخم کمرنگی روی پیشونی بلندش خودنمایی می کرد.

 

چرا نرفته بود توی اتاق کناری بخوابه؟واینجا خوابیده بود؟

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم، ذره ای برام اهمیت نداشت.

به طرف سرویس رفتم، مشتی آب سرد که به صورتم پاشیدم احساس بهتری داشتم.

وضو گرفتم واز سرویس خارج شدم.

وقتی دوباره نگاهم بهش افتاد،دلم گفت، گناه داره یه لحاف بنداز روش از سرما فردا بدنش خشک میشه.

 

ولی پوزخندی زدم وبدرکی حواله‌اش کردم، می‌خواست تو اتاق بخوابه.

پاورچین پاورچین به سمت اتاق قدم برمی داشتم که یک‌دفعه با صداش غافلگیر شدم.

 

-دلارام، خوبی؟ چیزی شده؟ پات خوبه؟با هول تند تند داشت سوال می‌پرسید که پریدم وسط حرفش.

 

- خوبم،چیزی هم نشده، اگه شده باشه هم به تو مربوط نمی شه.

 

بی توجه به تلخی حرف هام با چشم هاش سر تا پام رو با نگرانی اسکن کرد و دوباره گفت:

- آخه این ساعت چرا بیدار شدی؟ زخم پات اذیتت می کنه؟

 

با عصبانیت گفتم:

 

- تو دهات شما، این ساعت چی کار میکنن؟

گیج بهم نگاه کرد که پوفی کشیدم و روم رو سمت اتاق کردم و همین طور که داشتم وارد اتاق می شدم با کنایه گفتم:

 

- زیاد به مخت فشار نیار، وضو گرفتم.

وارد شدم برگشتم که در رو ببندم در آخرین لحظه لبخند عمیق و گرمش رو دیدم که خیره به صورتم بود، نگاه ازش گرفتم و در رو قفل کردم.

 

چادر و سجاده ام رو برداشتم و اقتدا کردم به خدایی که وقتی باهاش حرف میزدم همه دل آشوبه هام رو می شست و می برد.

 

 

بعد از نماز تازه تونستم چند ساعتی رو بخوابم که با احساس نوازش دست کسی تو موهام هوشیار شدم.