خنده های عصبی بین گریه خوده مرگه..:)

 

 

-آدم اخه موهای ابریشمی اش رو اینطور شونه میزنه دختر بی سلیقه؟

 

با تعجب به عقب برگشتم که با چهره مهربون مامان رو به رو شدم،که با لبخند بهم خیره نگاه می کرد.

آغوش بازش رو که دیدم،بی تأمل خودم رو پرت کردم تو دریایی از محبت خالص مادرانه اش، محبتی که هیچ گوشه عالم یافت نمی شد.

 

بی اراده اشک هام جاری شدند روی گونه هام و توی بغلش یک دل سیر گریه کردم.

گریه کردم به یاد داغ عشق از دست رفته ام، گریه کردم به یاد سرنوشت بر باد رفته ام، گریه کردم به خاطر آینده نامعلومم.

 

من دختر ضعیفی نبودم، هیچ وقت ضعیف و مظلوم نبودم.

برعکس; شر ترین و شیطون‌ترین دختر فامیل من بودم.

 

کسی تا به حال اشک من رو ندیده بود به جز شاید تعداد خیلی معدودی.

ولی الان داشتم زار می زدم، به اندازه تموم این چند روز که گریه نکرده بودم.

 

بعد از چند لحظه که حالم بهتر شد، مامان خودش رو کمی عقب کشید و با لبخند مهربون و زیباش خیره به چشم هام گفت:

-پاشو، پاشو خودتو جمع کن دختر.

فکر کردم شوهرت دادم آدم شدی ولی فرقی نکردی هنوز دختره ی لوس

شوخی میکرد، می‌خندید، ولی غم تو چشم هاش آشکار بود.

نمی خواستم ناراحتش کنم،لبخند مصنوعی زدم و به پشت چرخیدم و گفتم:

- مامان، موهام رو شونه می‌زنی؟

چشمکی زد و گفت:

- نه دیگه این الان وظیفه همسرته دیگه نه من.

تا خواستم با تندی مانعش بشم،بلند دانیال رو صدا زد.

چند لحظه بعد دانیال تو آستانه در نمایان شد،چشم هاش سرخ بودند و آشفته و لبخند خسته ای روی لب هاش خودنمایی می کرد.

-جانم مامان.

-جونت بی بلا پسرم،بیا موهای خانومت رو شونه کن،تا من برم یه صبحونه کامل آماده کنم براتون.

با دهن باز به مامان نگاه می کردم که چشمکی زد و گونه ام رو بوسید و از کنار دانیال که بهم خیره شده بود گذشت و از اتاق خارج شد.

 

دانیال،چند قدم جلو اومد که توپیدم بهش:

-خودم شونه می کنم موهام و چلاق که نیستم،تو برو بیرون.

دانیال با شیطنت که مغایرتی با چشم های سرخش نداشت گفت:

-نه دیگه،مادر خانوم عزیزم دستور داده نمیشه که نه گفت به فرمایششون