بهم گفت تا وقتیـ زندست ولم نمیکنه..! ینی الان مُرده؟💔👩‍🦯

 

 

با حرص و عصبانیت بهش خیره بودم که پشتم قرار گرفت و برس رو به دست گرفت.

دلم می خواست موهاش رو از ریشه دربیارم،خواستم از روی صندلی بلند شم که دستاش رو روی شونه هام گذاشت و با فشار کمی که بهش وارد کرد مانع بلند شدنم شد.

 

از توی آیینه بهش خیره شدم که با لبخند برس رو نرم روی موهام کشید.

 

در واقع خودم بلند نشدم و مانع نشدم،چون نمی خواستم مامان به اوج فضاحت رابطه ما پی ببره.

 

اونقدر نرم و آروم و بادقت،موهام رو شونه می زد که پلک هام داشتند رو هم می افتادند.

اونم منی که حتی وقتی مامان یا حتی دلناز،موهام رو شونه می کرد،صدام در می اومد‌ و غرغرهام به هوا بود.

 

وقتی برس کشیدن موهام تموم شد،دستی نرم روی موهام کشید و گفت:

-دلارامم،عاشق موهای ابریشمی‌نتم،هیچ وقت کوتاهشون نکن،خوب؟

 

بی حرف با اخم از توی آیینه نگاهش می‌کردم که لبخندی زد.‌ سرخم کرد و روی موهام بوسه طولانی زد.

 

مثل برق گرفته ها تکون محسوسی خوردم،باز یاد اهورا باز توی ذهنم جولان داد.

انگار من هرچی می خواستم بهش فکر نکنم،نمی‌شد که لحظه ای یادش رو از خودم دور کنم.

"همیشه روی موهام بوسه ای می زد ونفس عمیقی توی موهام می کشید می گفت:

دلارام،عطر موهات،هیچ جای دنیا نیست،اونقدر نایابه که توی کل دنیا تک تکه،من دیوونه موهاتم.

ومنی که اخمالو می گفتم:

-دیوونه من یا موهام؟

قهقه شیرینی سر می داد ومی گفت:

-دیوونه تو و همه چیزت دیوونه."

 

سر بالا آورد و نرم مشغول بافتن موهام شد،بعد از اتمام بافتنش کش روی میز کنسول رو برداشت و انتهای موهام رو باهاش بست.

 

لبخند شیرینی زد وهمون جور که با به موهام نگاه می کرد گفت:

-تموم شد.

توی نگاهش و لحنش،چنان افتخاری موج می زد که انگار کار خیلی فوق العاده ای رو انجام داده،یا یک عمل فوق العاده سخت رو توی بیمارستان با موفقیت به انتها رسونده.

 

خنده ریزی کردم که سوالی نگاهم کرد.

 

بی توجه به نگاه سوالیش از روی صندلی بلند شدم و خواستم از اتاق خارج بشم که با صداش متوقف شدم.

-کاش بشه همیشه به خنده وشادی ببینمت دلارام. وقتی تو می خندی وخوشحالی،دنیا برای من رنگ می گیره.

 

پوزخندی زدم و برگشتم خیره توچشم هاش گفتم:

-می دونی،تو کسی هستی که باعث شدی من دیگه هیچ وقت نخندم و کسی خنده منو نبینه،کسی که امیدی نداشته باشه قطعا چیزی هم واسه خنده تو دنیا نمی بینه.

 

نگاه طولانی به چشم های دردمند وپر از غم اش انداختم و با پوزخند تلخی که به لب داشتم،از اتاق خارج شدم.

 

به طرف آشپز خانه رفتم و تو چارچوب در ایستادم،مامان در حال آماده کردن صبحانه بود و هنوز متوجه ام نبود لبخندی روی لبم نشست،درست مثل خونه خودمون که پاورچین پاورچین با دلناز می رفتیم پشت سرش جیغ کوتاهی می کشیدیم و مامان بی خبر از همه جا با وحشت از جا می پرید و بعد از اینکه تازه متوجه می شد می افتاد دنبالمون و تا یه هفته از دست تنبیه هاش در امان نمی موندیم.

 

-دلارام،کجایی دختر،برو شوهرت رو صدا کن بیاین صبحونه بخورین.

 

با صداش به خودم اومدم،با اخم نشستم و گفتم:

-نمی خواد خودش الان می یاد.

-چی چیو نمی خواد،پاشو دلارام.

 

پوف کلافه ای کشیدم و از روی صندلی بلند شدم.

 

در اتاق رو باز کردم که دیدم توی بالکن ایستاده،به طرفش رفتم و آروم صداش زدم.

-دانیال.

به طرف برگشت و باصدای گرفته اش گفت:

-جان دانیال؟

با اخم گفتم:

-مامان گفته بیا صبحونه.

از قصد روی کلمه مامان تاکید کردم ،لبخند محوی زد و گفت:

 

-چشم،تو برو منم الان می یام.

 

شونه ای بالا انداختم و خواستم از اتاق خارج بشم که صداش مانع ام شد:

 

-دلارام.