زِندگے ‌ے مُشکل‌نیـست‌کِ‌بِخوایـ‌حَلش‌کُنے ‌زِندگے یـِ‌ واقیـعته‌کِ‌بایـد‌تَجربش‌کنیـ:))🧡

 

 

 

سوالی نگاش کردم که طولانی نگام کرد.

اونقدر نگاه اش خیره بود که تاب نیاوردم و گفتم:

-چیه؟

آه کوتاهی کشید،نگاه گرفت و با گفتن هیچی،از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد.

 

شونه ای بالا انداختم و با گفتن دیوونه منم به طرف آشپزخونه رفتم،مشغول خوش و بش با مامان بود.

 

بی حال نشستم و مشغول لقمه گرفتن شدم،اشتها نداشتم وفقط وفقط به خاطر مامان بود که دو لقمه خوردم و پس کشیدم.

 

-تو که چیزی نخوردی عزیزم؟

 

نگاه کوتاهی به دانیال که با نگرانی نگام می کرد کردم و با لبخند تصنعی گفتم:

 

-سیرم،اشتها ندارم،ممنون.

 

مامان کمی نشست،از بابا گفت،از دلناز که می خواست بیاد ولی امروز کوئیز مهمی داشته و نتونسته ودر آخر رفت.

 

روز ها می گذشتند و رابطه من و دانیال به سردی روز اول بود،هرچه اون سعی می کرد نزدیک بشه،من از اون بیشتر فرار می کردم و با تندی باهاش رفتار می کردم و بیشتر به خاطرات خودم و اهورام پناه می بردم.

 

سه هفته گذشته بود.

همین طور روی مبل نشسته بودم و بی حوصله به تی وی نگاه می کردم که زنگ خونه به صدا در اومد.

دانیال که کلید داشت،پس کی بود؟

 

به طرف آیفن رفتم و با دیدن شخص پشت در متعجب خیره شدم به تصویرش.

گوشی آیفن رو برداشتم و همین طور که با شک به تصویر دختر شیک پوش پشت در خیره بودم گفتم:

-بفرمایید؟

دختر،تکونی خورد و با لحن طلبکاری گفت:

-در و باز کن.

چشم هام از لحن حرف زدنش گرد شد،اخمی کردم و گفتم:

- شما؟

 

بی حوصله گفت:

- باز کن میفهمی.

 

دکمه اپن رو زدم و به طرف درب سالن رفتم و از اونجا منتظر دختر شدم که داخل شده بود و نگاه کلی به حیاط بزرگ خونه کرد و نگاش همه جا چرخید تا به من رسید، پوزخندش رو از همین جا هم می تونستم تشخیص بدم.

 

ظاهرش رو بر انداز کردم، پالتوی چرم تنگ و کوتاه، بوت های بلند تا زانو مشکی وشالی که بی قیدانه روی موهاش انداخته بود نه پوشوندن موهاش.‌‌ دراخر آرایش غلیظی که روی صورتش نشونده بود.

 

به من که رسید، نگاه خیره ای بهم انداخت و پوزخندی زد و گفت:

-نه خوشم اومد، خوش سلیقه اس.

وآهسته تر زمزمه کرد، مث همیشه.

 

بدون اینکه اجازه ای برای ورودبگیره، من رو که مات و گیج بهش خیره بودم رو کنار زد و وارد خونه شد.

 

دهنم از پروییش باز مونده.

 

سریع به سمتش رفتم و بازوش رو چنگ زدم و گفتم:

- هی هی کجا خانوم، اصن تو کی هستی همچین بی اجازه وارد خونه مردم می‌شی؟

 

خیره تو چشم هام گفت:

-ببین دختره آویزون، این خونه مردم که می‌گی خونه منو عشقم بود، خونه آینده مون، تا قبل از اینکه سر و کله توعه آویزون پیدا بشه.

 

روی مبل نشست و با همون پوزخند کذایی اش گفت:

- الانم منتظر دانیالم هستم.

 

تازه به عمق ماجرا پی بردم.

این دختر معشوقه آقای دانیال راد بودند.

هه...فقط یه سوال پس اون که قرار بوده با این ازدواج کنه و معشوقه داشته،چرا این وسط زندگی من رو نابود کرده بوده؟