+ چقدر دوستش داری ؟

_ اندازه صد گرم کوکائین

+کمه :/

_ حکمش اعدامه :)

 

 

هیچ وقت تا به حال دانیال رو اینقدر عصبانی ندیده بودم،یعنی تا به حال دانیال رو عصبانی ندیده بودم که انقدر عصبانی دیده باشمش.

 

رفتار دانیال با من همیشه پر از مهربانی و عشق رفتار کرده بود،نمی دونستم اصلا می تونه انقدر وحشتناک مثل کوره داغ کنه.

 

بعد از رفتن شیدا،دانیال;کتش رو از تنش با خشونت کند و روی مبل پرتش کرد

 

روی مبل نشست و دستاش رو قائم روی زانوهاش گزاشت و روی صورتش رو با دستاش پوشوند.

کلافگی از سر وروش می بارید و آروم و قرار نداشت.

 

هیچ کدوم از اتفاق ها برام مهم نبود،مهم نبود که اون دختر می خواد دانیال رو مثلا از چنگ من در بیاره،چون اصلا اون تو چنگ من نبود که بخواد این کار رو بکنه.

مهم نبود که دانیال شیدا رو دوست داره یا نه.

یه حس بی تفاوتی کاذبی نسبت به دانیال و کارها و اطرافیانش داشتم

 

توی دنیا تنها چیزی که برام مهم بود،حس وعشق عجین شده اهورا با قلبم بود،که الان اونم ندارمش وحداقل کاری که می تونستم حفظ خاطراتش بود.

 

"کــــاش،که تو رو

سرنوشت ازم نگیره

مـــــی ترسہ دلم

بعــــد رفتنت بمیرــــه

اگہ خاطره هام

 یادم میارن تورو

لا اقـــــل;از تو خـــــاطره هام نـــــــرو" 

 

با صداش از عالم رویا خارج شدم.

- دلارام، من و اون دختر فقط و فقط یک همکار ساده ایم، دوسال پیش با آقای همتا پدرش، یک قرار داد کاری باهم بسته بودیم.

اون موقع من حتی نمی دونستم اون دختری داره...چند ماه بعد شیدا که این مدت خارج زندگی میکرد، اومد. اون زیادی احساس نزدیکی می کنه و فاز لاو برداشته.

 

به من که تمام مدت، دست به سینه و بی تفاوت به حرف هاش گوش می دادم نگاه کرد.

نگاهم رو، به ناباوری حرف هاش تعبیر کرد که با کلافگی چنگ محکمی به موهای پرپشتش زد و اونها رو محکم به عقب کشید.

 

- ببین دلارامم به جون خودت که عزیز ترین کس زندگیمی...یعنی خود زندگی منی، همه حرف هاش درو... .

 

نذاشتم حرفش رو تموم کنه، دستم رو به نشونه سکوت جلوی صورتش گرفتم.

 

با بی خیال و سرد ترین لحن ممکن کوبنده و شمرده شمرده گفتم:

 

- ببین آقا دانیال، کارهای تو، برای من، نه تنها مهم نیست، بلکه کم ترین اهمیتی برای من نداره واصلا هم لزومی نداره برای من غصه دلباختگیت رو رفع و رجوع کنی.

 

چشم های سرخش دو کاسه خون شده بودند.

انگار صبرش لبریز شده بود که تقریبا با فریاد گفت:

- کار های من به تو مربوطه همیـــن طور که تموم امور تو به من ربط داره، تو زن مـــــنی لعنــــتی، جات توی خونه منه، فکر منـــه.

با مشت گره شده اش محکم سمت چپ سینه اش کوبید و ادامه داد:

 

- توی قلـب منه، اینو بفهم دلارام.

حتی اگر به اجبار با من ازدواج کردی، حتی اگه دوستم نداری.

 

من رفع و رجوع می کنم؟دِ آخه لعنتی من اگه عاشق اون دختره احمق بودم، چرا به قول تو زندگی تورو خراب می کردم؟ دچرا متوجــــه نیستی که همه هَمّ و غم من تویی؟که چشمام به جز تو هیچـــی رو نمیبینه؟

 

جملات آخرش رو آن‌چنان با فریاد می گفت که احساس می کردم حنجره اش هر لحظه ممکنه پاره بشه، صداش از فریاد هایی که کشیده بود خش برداشته و به شدت گرفته بود.