برو ادامه

اینم محدودیت نداره.

از زبون شخصیت اول داستان(مرینت)

ادرین اومد و با چشمای بسته گفت:ببخشید میشه امروز قرار بزاریم؟معلوم

بود استرس داره.روی گونشو بوسیدم و گفتم:حتما عصر تو پارکه جلویه بیمارستان

می بینمت ادرین و رفتم.

*عصر اون روز*

نشسته بودم ادرین اومد نشست کنارم گفت:سلام خوبی؟ گفتم:سلام اره

ولی فکر نکنم برای احوال پرسی اومده باشی بگو با من چی کار داشتی؟؟؟

میدونستم چی کارم داره اما به روی خودم نیاوردم تو فکر بودم که.........

از زبون شخصیت شخصیت دوم داستان(ادرین)

بهش رفتم با استرس چشمامو بستم بهش گفتم:میشه امروز عصرقرار

بزاریم؟روی گونم بوس کرد و گفت:حتما عصر تو پارکه جلویه بیمارستان

می بینمت ادرین خداییش این اخرییش باعث شد چند لحظه قلبم قش

کنه عصر اون روز رفتم کنارش نشستم گفتم:سلام خوبی؟گفت:سلام اره

اما فکر نکنم برای احوال پرسی اومده باشی بگو چی کار داشتی؟توفکر بود

که گفتم:نه فقط میشه،میشه..........حرفمو قطع کرد و گفت:سریع بگو

چشمامو بستم و گفتم:با من ازدواج میکنی؟

****************************

تموم

پارت8

محدودیت نداره.

خدانگهدار همگی