پارت 6 رمان عشق بی پایان

amily amily amily · 1399/10/12 12:21 · خواندن 2 دقیقه

برو ایدامه

تموم شدن و من خوش حال با لیدی راهیه اردوگاه شدیم(اردوگاه منظورش اردوگاهه ابرقهرماناست)

از زبون لیدی باگ / مرینت

زانبی ها وخون اشاما تموم شدن منو کت هم راهی شدیم که بریم اردوگاه خب اردوگاه در اخرای یک

جنگل ترسناک و مخوف بود که باید از یک در عبور میکردی بعد از یک راه پله پایین می رفتیبعد یک

دره دیگه رو هم پشت سر میزاشتی اردوگاهه ابرقهرمانا بود یک مکانه فوق العاده زیبا نمی دونم چرا

بد شانسی اوردم و با کت نووار تو یک سوییت افتادیم ای خدا از ناراحتی رفتم پیشه الیا در اردوگاه

تنها کسایی که میراکلس نداشتن اونا بودن چون دانشمند بودن(البته میراکلوس میگیرن)خب باهاش

درد و دل کردم بعد دیگه شب برگشتم سوییت خوابم میومد رفتم بخوابم که فهمیدم باید با کت رویه

یک تخت بخوابم چون فقط یکدونه بیش تر نبود وای اون خوابید اما من نه چرا؟ چون نفسای گرمشو

که به گردنم میخورد رو حس میکردم و حالم بد میشد این خدا اگه دستم به سازنده ی این تخته برسه

میکشمش اخه تخته دو نفره رو جوری ساخته که یک نفره شده من و کت همش بهم چسبیده بودیم

دیگه شاکی شدم جا مو رو زمین انداختم اومدم متکا رو رو زمین بزارم که بخوابم دستمو کشید افتادم

تو بغلش دستشو دورم قفل کرده بود وای دستمو گرفتم زیره بینیش نفساش منظم میخورد هنوز خواب

بود من میدونم دیگه رسما میخواد امشب دیوونم کنه ولی اخه چجوری تو خواب این کارو کرده؟البته از

اون گربه ی دیوونه هر چی بر میومد نمی دونم چه مرگم شد از دهنم در اومد گفت:عاشقتم گربه ی دیوونه

ای خدا این چی بود از دهنم در رفت؟ کت نووار چشماشو باز کرد و گفت:منم عاشقتم کفشدوزک بانو!!!!!

گوجه شدم رفتم بخوابم هم از عصبانیت و هم از خجالت سرخ بودم تا خوابیدم صبح ساعته 5 دیقه مونده

به 7 پاشدم یادم اومد که ساعته 7 و نیم باید میرفتیم جایه بقیه ی ابرقهرمانا رفتم کت رو بیدار کنم هر

کاری کردم بیدار نشد ناگهان فکر شیطنت  امیزی به سرم زد اروم و یواشکی رفتم و در گوشش داد زدم:

کت نووارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

ناگهان جوری پرید که سرش خورد به سقف خندیدم و گفتم:خب پاشو بریم ساعته 7 و نیم قرار داریم

با ابرقهرمانای دیگه گفت:باشه بابا چرا داد میزنی؟گفتم:ببین یک کاری نکن دفعه ی بعد با اب یخ و

ماهی تابه بیاما گفت:باشه تسلیم حالا بریم؟گفتم:بریم بعد رفتیم سر قرار که...........................

****************************

تموم

دوستان خداییش ایندفعه خیلی نوشتم.

نظر موخوام.

پسند موخوام.

خداحافظ