سلام بعد از سه قرن پارته جدید داد.

راستی این پارت منحرفی بیده البته یک کوچولو


اخی دلم میسوزه داستانو کلا تغییرش میدم نه اونجوری که گفتم نه اونجوری که گذاشتم.برو ایدامه راستی  پوسترشم همونی که گفتم

رو میزارم.برو ایدامه

 

گفتم:مامان و بابام گفتن  و اوناهم قبول کردن کی بیاییم خواستگاری؟

از زبون مری ژونم🌸

وقتی که گفت:کی بیایم خواستگاری چشام گرد و گشاد شد گفتم:من...هنوز..به...مامان و........بابام....چیزی نگفتم(نقطه ها

نشانه ی تته پتست)گفت:مهم نیست ما فردا شب میایم خواستگاری خداحافظ خداحافظی کردمو گوشی رو قطع کردم یعنی در

اون لحظه این قیافم بود😱فوری رفتم به مامان و بابام غذیه رو گفتم اونا هم گفتن:

-اگه این چیزیه که میخوای باشه

خوشحال شدم پریدم بغلشونو بوسشون کردم.

وای خدایه من برای فردا شب خودم اماده میکردم.

*فردا شب اون روز*

اومدن واقعا نمیفهمیدم چی میگن و نفهمیدم چرا اینقدر زود گذشت اما وقتی به خودم اومدم که بهمون گفتن:

-برین حیاط حرف بزنین

خوشحال شدم رفتیم با اینکه حیاطمون بزرگ نبود اما حوض داشت یک تیکش لیز بود پام سرخ خورد ادرین گرفت

منو به صورتی که پرت شدم تو بغلش اغوشش خیلی بهم انرژی میداد به چشماش خیره شدم انگار دو تا تیله ی سبز

بود که.................................

از زبونه زردک جون(ادرین)🐣

نفهمیدم چجوری زمان گذشت وقتی به خودم اومدم که گفتن بریم حیاط حرف بزنیم خوش حال بودم رفتیم که کناره

حوضه خونشون بشینیم که پاش لیز خورد دستشو گرفتم افتاد تو بغلم به چشاش خیره شدم یکدفعه مستش شدم

دیگه نفهمیدم و لبم رو گذاشتم رو لبش بوسیدمش وقتی به خودم اومدم لبمو از رو لبش برداشتم بهش گفتم:ببخشید

هواسم نبود!!!که با مهربانیه هر چه تمام تر گفت:مهم نیست نشستیم حرف بزنیم که زنگه خونه خورد یعنی کی بود؟

..................................

***********************************************************************************

پایان

 

دوست داشتین؟

نگران نباشین اون چیزایی که قبلا گفتم فقط ترسوندنتون بود😂حال کردین چجوری گذاشتمتون سر کار؟

اخه دیووانه ها اگه من امیلی ام تا نهایت عاشقانه میکنم.

نظر بدین.

پسند کنین.

*خداحافظ*