صبح‌اززبان‌آدرین‌:بلندشدم‌صورت‌شستم‌ومسواک‌زدم‌پلگ‌هم‌بیدار‌

شده‌بودصبح‌بخیر‌گفتم‌اونم‌جواب‌منوداد‌‌گفتم‌پلگ‌بین‌لیدی‌ومرینت‌

کدوم‌انتخاب‌کنم‌پلگ‌:من‌گفتم‌دیگه‌درمورد‌عشق‌واینطور‌چیزا‌به‌من‌نگو‌واگر‌نه‌باپنجه‌ی‌برنده‌نابود‌ت‌میکنم‌

آدرین‌:باشه‌بابا‌غلط‌کردم‌اززبان‌مرینت‌:صبح‌بلندشدم‌امروز‌مدرسه‌

تعطیل‌بودش‌پنشنبه‌بود‌دیدم‌تیکی‌بیدارشدصبح‌بخیرگفتم‌اونم‌گفت‌

صبح‌بخیرمرینت‌😊رفتم‌توی بالکن‌یهونفهمیدم‌چی‌شد‌همه‌جا‌سیاه‌شد‌

وقتی‌بلند‌شدم‌هنوزتوی‌بالکن‌بودم‌دیدم‌شب‌شده‌ساعت‌۲شب‌بود‌

اززبان‌آدرین‌:شب‌شده‌بود‌خیلی‌بغضم‌گرفته‌بود‌دلم‌میخواست‌یک‌بار‌

دیگه‌خواهرم‌وببینم‌گریه‌میکردم‌دیدم‌صدای‌گریه‌میاد‌رفتم‌ببینم‌کیه‌

به‌این‌شبی‌داره‌گریه‌میکنه‌دیدم‌یک‌دخترزیبا‌نشسته‌روی‌زمین‌داره‌گریه‌

میکنه‌رفتم‌نزدیکش‌گفتم‌سلام‌چراگریه‌میکنی‌گفتش:سلام‌من‌اسمم‌

السا‌آگراست‌هستش‌من‌دنبال‌برادرم‌میگردم‌پدرومادرم‌فوت‌کردند‌

من‌ازبچی‌گم‌شدم‌برادرم‌راندیدم‌یک‌نفربه‌من‌گفت‌میتوانی‌اینجا‌پیداش‌

کنی‌منم‌به‌خاطر‌همین‌اومدم‌پاریس‌اسم‌برادرم‌آدرین‌آگراسته‌یهو

شدم‌دیدم‌همون‌کت‌نوار‌