سلام خوبید 

خب بچه ها میریم بعد یک سال

که فیلیکس و السا اذدواج میکنند 

و۱بچه به دنیا میارن الان ۲۵سالشونه 

ومرینت و آدرین هم ۲۵سالشونه

اونا هم ۲دخترو پسر دارن 

اسم بچه های دختر 

السا و فیلیکس:جانا اسم بچه مرینت 

وآدرین:مارگات بود واسم پسرشون:جک

به خوشی زندگی می کنند 

خب ببخشید وقتتون گرفتم بریم 

سراغ داستان 

آدرین☆مرینت♡

☆بلند شدم دیدم منو مرینت توی 

بغل هم خواب بودیم بوسش کردم 

بیدارش کردم رفتم تو اتاق 

السا در زدم جواب نداد رفتم 

تو با یک صحنه مواجه شدم 

چقدر رمانتیک بود 

مرینت داشت عکس میگرفت 

اونا توی بغل هم بودم 

السا:بیدار شدم دیدم 

قشنگ صورت منو فیلیکس بهم 

چسبیده بود بلند شدم 

دیدم مرینت و آدرین 

داشتن غش میکردن از خنده 

گفتم بسههههه یهو فیلیکس

۳متر پرید رو هوا کفت چی شده 

السا:کوفت بلند شو حساب اون دوتا برسیم 

فیلیکس: چرا السا: همش تقصیر 

تو اینا ازمون عکس گرفتن

فیلیکس:چی گفتی پاشو برو دنبالشون 

خلاصه دنبال هم کردیم 

یهو به فیلیکس چشمک 

زدم نقشم فهمید خودمو الکی 

زدم به غش کردن 

آدرین:السا پاشو غلط کردم 

پاشو جون من پاشو 

دیدم فیلیکس عین دلقک ها 

داره میخنده گفت کلک خوبی بود

من:!!!!!!؟السا:🤣🤣🤣😂

آدرین:دعا کن دستم نرسه بهت 

السا:😛😛

آدرین دنبالم کرد منم فرار کردم 

بعد از کلی بازی خسته شدیم 

رفتیم صبحانه خوردیم ـ

رفتیم پل از اندره بستنی گرفتیم هممون

خوردیم شب شدو رفتیم خونه 

دیدم