♥مادر♥

دیانا دیانا دیانا · 1399/12/01 13:18 · خواندن 1 دقیقه

سلام بچه ها این یک داستان که درمورد 💖مادر💖هستش.

                          🦋بسم الله رحمن رحیم🦋 

 

یک روزی روزگاری یک مادر با فرزندش

زندگی میکرد.

ویک روز پسر به مادرش گفت:با اون

قیافه ترسناکت😏چرا اومدی مدرسه😡

مادر گفت:😔غذا تو نبرده بودی

نمیخواستم گرسنه بمونی 

پسر گفت:ای کاش نمیومدی 

تا باعث خجالت شرمندگی من نشی😥

پسر با نگاه مادرش یک چشم 

خجالت میکشید😓

چند سال بعد پسر در یک شهر

دیگه دانشگاه قبول شد و 

همان جا کار پیدا کرد

وبعد ازدواج کرد 👩‍❤️‍👨

و بچه دار شد خبر به گوش

مادر رسید و گفت: بیاتا

عروس نوه هامو ببینم 

اما پسر میترسید زن و بچش

از پیرزن یک چشم بترسن😩

چند سال بعد به پسره خبر 

دادند که مادرت مرده😭

وقتی رسید دید مادرش 

دفن کرده بودند و فقط 

یک یاد داشت از طرف مادرش

براش مونده بود😖

مادر در نامه.نوشته بود:پسر

عزیزم وقتی ۶سالت بود 

در یک تصادف یک چشم تو 

از دست دادی.

اون موقع من ۳۶سالم بود 

ودر اوج زیبایی بودم

وبه عنوان یک مادر نمیتونستم

ببینم پسرم یک چشم رو

از دست داده

واسع همین یک چشمم رو

به پاره تنم دادم😍

که مبادا بعدا با 

ناراحتی زندگی کنی پسرم

مواظب چشم مادرت باش😪😢

اشک در چشم های پسر 

جمع شد. ولی خیلی دیر 

سلامتی همه ی مادر ها لایک کنید♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥(وای بچه ها من خیلی گریه کردم)

و بعد پسر به قبر مادرش 

میره میگه:قول میدم دیگه اذیتت نکنم

قول میدم دیگه مسخرت نکنم

مامان قول میدم 

مامان برگرد 

قول میدم شب ها زود بیام خونه