ازدواج اجباری مرینت

دیانا دیانا دیانا · 1399/12/03 14:29 · خواندن 3 دقیقه

سلام بچه ها این داستان جدید منه ایمش ازدواج اجباری مرینت هستش امید وارم خوب باشه💖

سلام من مرینت دوپن چنگ هستم 

من اهل پاریس هستم من یک راز دارم 

من دختر کفشدوزکی هستم والان توی مدرسه 

هستم دارم به خانه برمیگردم

رسیدم یک ماشین خیلی شیک

دم در خونه مون پارک شده

بود رفتم تو دوتا مرد نشسته بودند 

سلام کردم رفتم بالا توی اتاقم

باران کوچولوم خواب بود 

باران خواهر منه من یک برادر

هم دارم به اسم بهرام

برادرم درسشو تموم کرده 

ودر یک شرکت کار میکنه

باران بیدار کردم رفتم 

دست و صورتشو شستم

رفتم آشپزخونه

گفتم:بابا. ـــــ بله دخترم

یک دقیقه میشه بیاین

ــــــ باشه 

ــــ بله دخترم کار داشتی؟

بابا اینا کین؟!

ـــــ اینا همون تلبکار ها هستن

آها چیزی بردی بخورن

ـــــ نه 

پس هودم میارم شما

برین پیش اونا

آب پرتقال گرفتم با شیرینی

بردم براشون تعارف کردم 

یکی از اون مرد ها

این مجسمه نگام میکرد

منم نگاهم ازش گرفتم

حالم ازش بهم خورد🤮

اونا رفتن منم سفره

پهن کردم غذای دیشب

گرم کردم وبعد از ناهار

باران بردم مهد 

یک  ماشین تعقیب

میکرد منم رفتم خونه 

رفتم باران آوردم 

صبح شد باصدای تیکی

بلند شدم صبحانه

خوردم رفتم مدرسه 

مدرسه تعطیل شد دیدم

آلیا بهترین دوستم گفت:هی

دختر اون ماشین همش دنبالمونه ها

من کم کم دارم میترسم

مرینت:نگران نباش ازآلیا

خدافظی کردم دیدم ماشین

کنارم رانندگی میکنه

با سنگ زدم به ماشینش

گفتم:هی برای چی دنبال

من میای

ــــــ اون دیگه به خودم ربط داره

مرینت:اصلا  قصدت از

این کار چیه؟

ـــــــ میخوام ببینم همسر آیندم چجوریه

مرینت:اون آرزو به گور ببری

که من زنت بشم 

بدو کردم رفتم خونه درو محکم

کوبوندم بهم 

بابا:سلام چی شده 

مرینت:هیچی 

بهرام:مرینت چی شده بابا

خیلی توی خودشه

مرینت:نمیدونم

یهو بابام صدام زد رفتم 

گفتم بله بابا چیزی شده

گفت:من توی اون

دنیا جواب بنفشه.رو چی بدم

مرینت:بابا چیزی شده دارید 

نگرانم میکنید 

(راستی مادر مرینت از دنیا رفت)

گفت:کاشکی یکم دیروز دیر

میومدی اون تلبکار ها

گفتن اگه پولمو نمیدی باید

دختر تو به من بدی  یا

امشب میری زندان

مرینت:روش فکر میکنم

گفت:نه فراموشش کن

مرینت:بابا من نمیتونم

بزارم شما انقدر زحمت بکشید

آخه تا کی میخواید از ما مراقبت

کنید

بهراد:چی شده بابا

ــــــ هیچی تلبکار گفته

پولمو میدی یا اینکه 

دخترتو باید به من بدی

بهرام:یعنی چی فکر میکردیم

ماهم برادر بزرگ خونه

یکم ارزش داشتیم

یعنی من انقدر بی غیرتم

که بزارم خواهرم با اون پسره ی

آشغال عوضی ازدواج کنه

ـــــ من اجبار نکردم خودش خواست

بهرام:غلط کرده دختره ی پرو

ـــــ صداتو بیار پایین توی خونه ی من

بهرام:نه صبر کن من باید تکلیفمو

با این دختره ی خیره سرروشن کنم

برای من تصمیم ازدواج میگره ها

مرینت:با صدای بهرام ترسیدم

دیدم اومد توی اتاق کمربند

برداشت اومد سمتم

منم از شانسم رسیدم به دیوار

فقط جیغ میزدم گفتم:باباااااا

بابا:قبر کن بهرام تا.وقتی

که من زندم حق نداری

دست روی بچه هام بلند کنی

مرینت:بهرام رفت بیرون از خونه

بابا بغلم کرد منو دلداری داد

باران بردم مهد داشتم میرفتم

که یکی از پسر

های کوچمون اومد جلوم 

گفت:به به ببین کی اینجاست

من دست باران سفت گرفتم

داشتم میرفتم عقب

یهو تلبکار بابام اومد

وگفت:سوار شو

منم دست باران فشار 

دادم بدون اینکه کسی بفهمه

گفتم:با شماره ی ۳فرار میکنیم

اونم فهمید گفت باشه 

باشماره ۳سریع فرار کردیم

اونا تعجب کرده بودن

به ما نگاه میکردن