ازدواج اجباری۲

دیانا دیانا دیانا · 1399/12/06 08:56 · خواندن 2 دقیقه

سلام اینم داستان ازدواج اجباری
پارت۲

مرینت:رسیدیم

باران:آره 

مرینت:خوب تو برو خدافظ

ـــــــ باشه آجی خدافظ

مرینت:یاخدا حالا باید چیکار

کنم آها یواشکی میرم

رسیدم خونه فردا

باید میرفتم محضر😖😥

رفتم توی اتاقم به

عکس منو باران نگاه

کردم موهام

بلند بود ولی من موهای

بلند زیاد دوست ندارم 

بعد چند ساعت بابام

رفت دنبال باران 

شب من شام نخوردم 

باران همیشه توی بغلم

میخوابید ولی من شب

تا صبح بیدار بودم 

خورشید غروب کرد خوابم

برد بیدار شدم دست و صورتم

شستم  صبحونه خوردیم

برای محضر آماده شدم 

رفتیم محضر باید برگه

هارو امضا میکردم 

پسره ی بیشعور چی شرطی

برای من گذاشته اینکه

دیگه خانواده ام رو نبینم😢

سوار ماشین پسره شدم

رفتیم خونه چون باید 

وسایلم جمع میکردم 

رفتم سوار ماشین شدم

نمیدونم داشت کجا میرفت 

بعد چند دقیقه جلوی یک

خونه نگه داشت درو باز کرد

گفت:برو تو منم بدون هیچ

حرفی رفتم تو 

اووووووووووووو عجب خونه ای

توی حیاطش باغ بود 

وارد خونه شدم 

وای خدای من یک خونه ی دوبلکس

وقتی در خونه باز میشد

روبه روت یک آشپز خونه بود

بعدش کنار آشپز خونه مبل های 

قرمز ومشکی بود 

یک تلویزیون خیلی بزرگ هم

بود عکس های این آقا هم

روی دیوار نصب شده بود

تازه فهمیدیمچی جیگری بوده

آدرین:خب حالا اگه دیدمانت

تموم شد بیا بریم بالا

منم باهاش رفتم بالا 

درو اتاقو باز کرد اتاقش

خیلی بزرگ بود خلاصه 

همه چی هاش قرمز و مشکی بود

ـــــــــ بیا اینم اتاقمون 

مرینت:چیییییییییییییییی اتاقمون

ــــــــ هی اینجا نیومدی خاله بازی

هرجا من خوابیدم توهم باید بخوابی

مرینت:عجب گیری افتادیم ها

ـــــــ دنبالم بیا 

مرینت:وای خدا ترسیده بودم

ــــــــ نترس کاریت ندارم بیا میخوام

کمدت و نشون بدم 

ــــــــ بیا لباسات اینجا بزار

ام نمیشه من توی اتاق

دیگه بخوابم

ـــــــ نههههه همین که گفتم

خوسم نمیاد حرفی رو چند بار تکرار کنم

یا خدا یک داد زد چسبیدم به سقف

خب حالا چته روانی ولی 

متاسفانه شنید دستم گرفت

پیچ داد گفتم: آی ولم کن بیشور

ـــــ نه یک بار دیگه بگو چی گفتی

همین که چنوفتی

ــــــ زن باش حرفتو بلند بگو

اون دبگه مشکل از خودته 

برو خودتو به دکتر نشون بده