ازدواج اجباری ۳
سلام اینم داستان ازدواج اجباری
پارت ۳
مرینت:فشار دستشو بیشتر کرد عه گفتم
ولم کن بیشعور
ـــــــ من گفتم آدمت میکنم نگفتم
آی دستم ول کن
ــــــ خواهش کن
جیغ میزنم ها
ـــــ بزن اینجا کسی قداتو نمیشنوه
ترو خداااااا
ـــــ آها حالا شد
دستمو ول کرد رفت پایین
منم نشستم زمین زانو هامو
بغلم گرفتم سرمو گذاشتم روشون
زار زدم انگار تازه یادم افتاده
بود چه غلطی کردم دلم واسه تنهایی
خودم سوخت اگه بابام بود
حتما میکشتش که دستشو روی
دختر عزیزش بلند کرده
همونجا نشسته بودم گریم بند
اومده بود دلم نمیخواست
برم بشینم کنارش با اون صدای نکرش
با اون زورش
مگه میشه به اجبار به عقد کسی در بیای
ـــــــ هی مرینت پاشو یک چیزی بده
بخوریم
هی بیشعور مگه من آشپزتم
برو خودت یک چیزی درست کن کوفت کن
بچه پرو انگار داره با کارگرش حرف میزنه
ـــــ مگه دروغ میگم؟
باصداش که کنارم بود
پریدم روی هوا با گیجی نگاش
کردم گفتم:هان
ـــــــ فکر کردی عاشقت بودم
که باهات عروسی کردم نه کوچولو
تو واسم عین یک اسباب بازی
میمونی آدرین به هیچ دختری
دل نمی بنده یعنی انقدر احمق
نشده که بخواد به دخترا اعتماد کنه
حالا هم پاشو چیزی درست کن بخوریم
منم با بد اخلاقی گفتم:من
آشپزی بلد نیستممم
ـــــ ااااا ولی بابات از دستپختت
خیلی تعریف میکرد
گفتم:الکی تعریف میکرد
ـــــ شونش انداخت بالا گفت پس
از گشنگی بمیر عروسک
گفتم:برو بابا دلت خوشه!
هان پس الان فهمیدم
اسم جناب آدرینه عجب کشفی کردم
آخ برو بابا دلت خوشه
خوبه خودش گفت اسمش آدرینه
حالا هرچی بره به جهنم
آخخخخخخخخخخخخخ که چقدر
خوابم میاد رفتم روی تخت
دراز کشیدم