ازدواج اجباری۴
سلام اینم پارت ۴ امید وارم خوب باشه
وببخشید دیر گذاشتم چون این چند روز کلی
کار داشتم 🎀🦋
روی تخت دراز کشیدم
آخخخ که چقدر نرم بود
به سه نرسیده خوابم برد
با احساس حرکت چیزی روی
صورتم از خواب بلند شدم
با گیجی به اطراف نگاه کردم
با همون رئیس جمهور همون آدرین
به خودم اومدم وسریع اخم کردم
هان چیه به چی نگاه میکنی
ـــــــ به تو چه دارم به اسباب بازی جدیدم
نگاه میکنم
من اسباب بازی تو نیستم
ـــــــ چرا هستی چون من تورو از بابات خریدم
خفه شو
ــــــ هی هی مراقب حرف زدنت باش
واگر نه میگیرم لهت میکنم ها
اگه مرد بودی زورتو به رخ من نمی کشیدی
یک لبخند بد جنسانه ای زد
ـــــ در مردیم که شکی نیس میخوای
بهت نشون بدم
چشمام رو از شدت خشم بستم
و از روی تخت بلند شدم
ـــــــ اااا کجا رفتی تازه میخواستم
بهت ثابت کنم مردیم به زورم نیست
بعد شروع کرد به خندیدن
(🐞علامت مرینت👉)
🐞:روی آب بخندی نمکدون
هنوز لباس های بیرونی تنم بود
حتی شالمم در نیاورده بودم
رفتم توی آشپز خونه یهو صدای
شکمم بلند شد
اییییییی کوفت بخوری ظرف های یبار مصرف رو
معلوم بود آقا از بیرون غذا گرفته
چون روی میز ناهار خوری بود
در یخچال باز کردم
خدارو شکر همه چیز توش بود
بعد اینکه یه چیزی خوردم
راهمو گرفتم رفتم بالا
شب شده بود موقع خواب
قلبم داشت از جا کنده میشد
خدایا خودمو دست تو میسپارم
این پسره نیاد کرم بریزه
با باز شدن در فکر کنم سکته رو زدم
خودم رفتم توی کنج تخت
آدرین هم بدون توجه به من
با تیشرت و شلوارک
اومد دراز کشید رو تخت
تا دید من هنوز با اون لباس
ها هستم گفت
ـــــ هوی زنده ای
تا وقتی که اون کلات و حلوای
ترو نخورم نمیمیرم
ـــــ هوف حالا بگیر بخواب بابا
نمیخوام
ــــ به جهنم تا صبح بیدار باش
اگه صدات در یاد من میدونم تو ها
ها
ـــــ زهر مار
تو جیگرت
ـــــ آه بگیر بمیر بابا خوابم میاد
بعدم پتو رو کشید روش خوابید
🥳تموم شد🥳
ببخشید تگه کم بود و ببخشید
من میخوام این داستان و زود تموم کنم 👋