پارت 1 داستان«برج زهرمار و دختر بلا»

amily amily amily · 1399/12/17 18:30 · خواندن 3 دقیقه

سلام

امشب خبری از زندگی مرموذه من نیست.

بپر ایدامه پارته یکه داستان « برج زهرمار و دختر بلا» رو بخونید.

 

پایان کلاس بود سریع وسایلم و داخل کیفم ریختم و به رز گفتم:

-ای بابا.... رز زود باش شد اگه دیر برسم خونه زن عمو بیچاره ام میکنه!

رز با کلافگی کتابش را درون کیفش ریخت و گفت:

- از دست زن عموی گرامیت چی کار کنیم؟نمیذاره کمی نفس بکشیم.

بازویش را به دست گرفتم.

- انقدر نق نزن راه بیوفت دیگه، امروز رفته خونه مادرش اگه برگرده و شام حاضر نباشه تا دوهفته به جونم نق میزنه منم که از صبح سر کلاس، خسته و کوفته باید برم نظافت و اشپزی کنم.

کیفش را سره شانه انداخت و از پشت میز بلند شد.

- من اگه جای تو بودم تو خواب خفش میکردم....کلفت گیر اورده؟اصلا چرا از دختر خودش کار نمیکشه؟مگه تو کلفتی؟

اهی کشیدم.

- ای بابا اگه منم بابا و مامانم زنده بودن کلفت نمیشدم که بعدشم اگر جولیکا خونه باشه کمکم میکنه اون اصلا به مامانش نرفته.

حلقه ی اشک دیدم را تار کرد.رز متوجه حالم شد،سریع راهم را سد کرد.

با ناراحتی گفت:

- ناراحت شدی؟ ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم.

لبخندی زدم.

- نه مهم نیست،بریم دیگه دیرمون میشه

در حال و هوای خودم بودم که استینم کنده شد.

رویم را سمته رز کردم و با صورتی جمع شده گفتم:

- ای....دستمو کندی چیشده؟ چشمهای سبز درشتش را گشاد کرد و به ان طرف خیابون اشاره کرد.

- بازم اون پسرا....بیا بیا تا مزاحمون نشدن بریم.

شانه ای بالا انداختم و با ابرو های گره شده گفتم:

- غلط میکنن این دفعه حالیشون میکنم که با کی طرفند.

سر خیلی نترسی داشتم، حاضر نبودم جلویه هیچ پسری کم بیاورم.هیچ کسی به جز زن عمو لایلا نمیترسیدم.چون خیلی بدجنش بود.درست مثل نامادری سیندرلا، بعد از مرگ پدر و مادرم عمویم که تنهاترین اقوام نزدیک من بود سرپستیم رو به عهده گرفت. زن عمو که از این موضوع ناراضی بود مدام ازارم میداد.با اینکه حقوق پدرم بود و خانه ی پدری را اجاره داده بودند و خرجم گردنه عمو نبود همیشه اه و ناله میکرد. حتی پولی به من نمیداد و لباسهای کهنه ی دختر عمو را که تقریبا همسن و سال بودیم می پوشیدم. با صدای رز نگاهم را به سمتش کشاندم.

- مرینت مرینت.....ببین دارن میان این طرف گفتم بیا زودتر بریم.

یکی از ان پسر ها که سبزه رو با چشمهای مشکی و صورتی شرور داشت و با نیشخندی گفت:

- به به خانومای زیبا در خدمت باشیم.

کیفم را از شانه محکم گرفتم و با  اخمی غلیز جلوش ایستادم. با صدای بلند گفتم:

- گورتو کم میکنی یا بزنم لهت کنم؟ چرا مثله سگه پا سوخته دنبال ما راه افتادی؟دلت کتک میخواد؟

پوزخندی زد و گفت:

- درست حرف بزن دختره ی چشم گربه ای...من که با تو کاری ندارم با دوستت کار دارم.

نگاهی به رز انداختم که از ترس میلرزید. رو به پسرک کردم،دستم را بالا بردم که..

*******

به خدا خیلی نوشتم.نظر و پسند بدین تا بعدیو بدم.برا بعدی 3 نظر و 3 پسند اگر بدین پارت بعدو میدم منتها بیشتر از این

خداحافظ😊😚