پارت دو داستان«برج زهرمار و دختر بلا»
سلام
با اینکه یک نظر دیگه باید میدادین اما تخفیف دادم
خب این پارت هم اندازه ی قبلیه بیشتر نتونستم بنویسم.
بپر ادامه
محکم به صورتش زدم.کمی شوکه شد.سپس دستش را بالا برد که بزند.با وساطت چند مرد از هم جدا شدیم.
رز دسستم را کشید و با ترس گفت:
- تورو خدا بیا بریم
نگاهی به صورت ترسیده و رنگ پریده اش کردمو گفتم:
- باشه بابا بیا بریم،اقا عاشق سینه چاکته ببین چه شری درست کرد.
صورتش را مچاله کرد،کش دار گفت:
- ایی....نگو اصلا دلم نمیخواد نگاهش کنم.
تا به خانه رسیدم.قبل از اینکه لباس هایم را عوض کنم.شروع به نظافت کردم اصلا حوصله ی نق زدن های زن عمو رو نداشتم.به سرعت در خانه می چرخیدم و جمع اوری میکردم.با خودم نالیدم: - وای دیر شد باید شام اماده کنم.الانه زن عمو برسه،هنوز شام اماده نکردم. وای شتر بابارش تو این خونه گم میشه......سریع ماکارانی درست کردم.خیالم که از همه چیز راحت شد،با یک دوش اب گرم خستگیم را به در کردم. بالاخره از راه رسیدن.جولیکا دختر عمویم، دختری زیبا و مهربان بود.تقریبا شبیه بودیم.پیش دانشگاه میخوند.لوکا هم پسر بچه شیطون و با زیگوش که دبیرستان میرفت.به سمت در رفتم و سلام دادم.زن عمو زیر لب جواب داد.جولیکا و لوکا با خوشرویی،جولیکا با خوشحالی دستمو گرفت و تو گوشم گفت:
- زود بیا اتاق کارت دارم.
به دنبالش وارد اتاق مشترکمان شد.با دیدن من دست هایش را به هم کوبید.در حالی که چشمای زیبایش برق میزد گفت:
- بگو امروز کی و دیدم؟
هیجانش به من منتقل شد.لبخندی زدم،سرم را تکان دادم.گفتم:
- زود بگو کی رو دیدی که انقدر خوشحالی؟
- جک پسر همسایمون درسش تموم شده و برگشته....حالا دیگه مهندسه و کار هم داره.
با چشمای گشاد شده گفتم:
- کی؟کجا باهاش حرف زدی؟مامانت کجا بود؟
- مامان قبل از من رفته بود.چون درس داشتم دیرتر رفتم.تو کوچه دیدمش گفت:- میخواد بیاد خواستگاریم
با خوشحالی دستایش را گرفتم و با چشمانی که از سر شور و شوق بازتر از حد معمول شده بود گفتم:
- وای چه خوب،حالا کی میاد؟
مانتو اش را از تن در اورد و به جالباسی پشت در اویزان کرد و جواب داد:
- به این زودی میان با بابا ولی بعد از امتحان پایان سال ازدواج میکنیم.
با خوشحالی به کارهایش خیره شدم.شالش را در اورد و اویز کرد.در کنارس ایستادم و ارام به بازویش کوفتم:
- خیلی خوش حال شدم ایشاالله خوشبخت بشی خواهری.حتما خیلی حس خوبی داره ادم با عشقش ازدواج کنه.
همو بغل کردیم و کلی خندیدیم.جواب داد:
- ازه بهترین حس دنیاست.وای مرینت عاشق نشدی ببینی چه حسی داره.
با صدایی که شبیه چجیغ بود از جا پریدم.زن عمو داد زد:
- دارید چی کار میکنید؟چیه چند ساله همو ندید؟اینجور همو بغل کردین؟
رو به من کرد و دستش را به سمت بیرون اتاق کشید و گفت:
- بیا سفر رو بنداز الان عموت میرسه.
اب گلویم را قورت دادم.خنده رویه لبانم ماسید:
- چشم همین الان میرم.
*****
پایان
به خدا زیاد بود حداقل زیادتر از رمانای دیگم برای بعدی 5 تا پسند نا قابل
خداحافظ