بپر ادامه پارت 3 رو بخون

به سرعت غذا و ظرف هارا اماده کردم.عمو از سرکار برگشت.با خوشرویی سلام دادم. با مهربانی جواب داد.

- سلام دختر گلم خوبی بابا؟

- خوبم خسته نباشید.

صدای گوش خراش مادر فولاد زره را شنیدم.

- مرد بیا شامتو بخور کم لوسش کن.کاش انقدر که به این توجه داری به بچه های خودت برسی.

عمو سری تکان داد و گفت:

- از دست تو زن امدم خانم.کجا لوس شده؟من برای بچه های خودم کم نمی زارم.

عمو همیشه با من مهربان بود و مرا یادگار برادرم میخواند.بعد از شام به کمک جولیکا ظرف هارا شستیم.باید کمی درس میخواندم.وارد اتاق شدم.جولیکا قبل از من به اتاق رفته بود.دستش را زیره چانه گذاشته و با لبخند دلنشینی به فکر فرو رفته بود.مطمئن بودم افکارش دور و بر جک پرسه میزد.

- به چی فکر میکنی خانوم؟

تکانی خورد با خنده گفت:

- چیزای خوب جک....ازدواج....

کتابم را از قفسه ی کوچکی که گوشه ی اتاق جکم کتابخانه را داشت برداشتم و کنارش نشستم.با خنده گفتم:

- خد ابیامرز شدی رفت....عاشقی بددردیه....

- جولیکا دخترم بیا کارت دارم

صدای عمو بود که از بیرون اتاق شنیده میشد.سریع از جای برخواست و به بیرون از اتاق رفت.کتابم را باز و شروع کردم به درس خواندن کردم.سال سوم رشته تجربی بودم و وضعیت درسی متوسطی داشتم.صدای عمو را به راحتی میشنیدم که خطاب به جولیکا گفت:

- دخترم قراره فرداشب برات خواستگار بیاد

لبخند گشادی زدم.چه زود جک اقدام کرده بود زن عمو گفت:

- خواستگار کی هست؟

صدای عمو ذوق زده بود:

- اگه بگم از خوشحالی بال در میاری شانس به مارو کرده.

زن عمو که عجول بودن جز خصلت های با ارزشش بود گفت:

- بگو مرد ببینم کیه؟

عمو با خنده گفت: رییس شرکتمون

جولیکا با صدای متعجب گفت:

- رییس شرکت؟من زن ادم پیر نمیشم.این کجاش خوبه؟

زن عمو سریع گفت:

- دختر کمی صبر کن بزار ببینم بابات چی میگه.چرا زود رد میکنی؟

عمو ادامه داد.

- نه بابا جان خیلی جوانه بیست و هشت،نه سالشه. وضع مالیش عالیه باورتون میشه؟بارنگ لباسش ماشینشو ست میکنه.شرکت ماله باباشه که ایتالیا زندگی میکنه.

زن عمو خندید و گفت: وای خدایا شکرت.....از کجا فهمید دختر داریم؟

عمو جواب داد: چون سرکارگرم وکیل شرکت احظارم کرد خواست یک دختر خوب و کم سن و سال براش پیدا کنم. نمیدونم چیشد گفتم دخترم هست این شد که فردا شب میان

*****

پایان

بعدیو فرداشب میدم.

خداحافظ