پارت 6 داستان«برج زهرمار و دختر بلا»
بفرما وای به حالتون اگه نظر و پسند ندین جانم در امد تا نوشتم یک ساعته دارم همین دو پارتو مینویسم.
بدو ادامه
«پارت 6»
یه لحظه سرش را بلند کرد.نگاهم به نگاهش گره خورد...سریع خودش را جمع و جور کرد و دستمال را به شلوارش کشید. بدون اینکه جوابش را بدهم سریع به اشپزخانه رفتم.اگر بیشتر می ماندم حکم اعدام را زن عمو صادر میکرد.جولیکا بعد از خرابکاری اش ساکت کناره زن عمو نشست. عمو با شرمساری و رنگه پریده گفت:
- ببخشید اقای رییس شرمنده شدیم دختر من حواس پرتی کرد.
رییس با همان لحنه جدیش نشست و جواب داد:
- خواهش میکنم مسئله ای نیست.گاهی پیش میاد.
قلبم تپش گرفته بود و دستام میلرزید:وای چه نگاهی داشت،اوه اوه چه اخمی بیچاره جولیکا که میخواد زنش بشه.
صدای مرد مسن به گوش رسید.
- اقای کافیین شما دوتا دختر دارید؟{خو چیه او جوری نگاه نکنید نمی دونستم فامیله فیلیکس چیه}
- نه اقا ایشون دختره برداره مرحوممه که چند ساله پیش تو تصادف عمرشو داد به شما.
مرد ابروانی بالا داد:
- اهان یادمه،خدا بیامرزه مرده شریفی بودند.از بهترین کارگرای شرکت بودند.
لحظه ای دلم برای پدر و مادرم پر کشید....اشک راه خودش را پیدا کرد.نفهمیدم چی شد.صدای خداحافظیشان را شنیدم.بعد از رفتنشان بیرون رفتم.لبخندی که رویه لبانه جولیکا دیدم.خبر از پیروزی اش میداد.........زن عمو با اخم به سمت جولیکا رفت و محکم به سرش کوبید و داد زد:
- خاک تو سرت دختر بی لیاقت،میمیردی درست پذیرایی میکردی؟گند زدی.با کاری که کردی فکر نمیکنم که دیگه برگرده.
جولیکا که قند در دلش اب میشد.خودش را مظلوم نشان داد و گفت:
- مامان باور کن از عمد نبود یهویی شد.
عمو اهی کشید و سرش را تکاند.
- بیچاره شدم فردا حتما اخراجم میکنن اخه چی بهت بگم دختر؟چرا اینقدر خواس پرتی؟
ناراحت از جایش برخواست و به سمت اتاقش رفت. عمو در هر شرایطی صبور بود.زن عمو در حالی که به سمته اتاقشان میرفت چشم غره ای نثار جولیکا کرد.ان شب جولیکا راحت خوابید.کاملا مشخص بود که دیگر بر نمیگردنند. صبح زود بعد از خواندنه نماز،صبحانه را اماده کردم.جولیکا و لوکا هم برای خوردنه صبحانه بیدار شدند.زن عمو هیچ وقت صبحانه اماده نمیکرد.از وقتی به خانه ی عمو رفته بودم.تمام کارها را به گردنم انداخته بود.البته بیشتره وقت ها جولیکا کمک حالم بود. عمو ناراحت زیر چشمی جولیکا را نگاه میکرد.اهی کشید و گفت:
- اقا ی هنریکس همون اقای پیری که دیشب با اقای رییس امده بود وکیل و مشاوره خونوادگی اوناست وقتی میرفت گفت چرا حواست به دختره سر به هوات نبود؟
سرشو با تاسف تکان داد و اهی کشید.
- خدا به دادمون برسه رییس خیلی جدیه.
از پشت میز بلند شد و راهی سر کارش شد.من و جولیکا همدیگر را نگاه کردیم و همزمان سر تکان دادیم.بعد از اماده کردنه لوکا همه از خانه بیرون زدیم.اول لوکا را رساندیم.بعد از جولیکا جدا شدم.هر کدام به سمت مدرسه رفتیم.هر چقدر در خانه مظلوم بودم. در بیرون و مدرسه پر سر و صدا بودم.بعضی روز ها تا عصر کلاس داشتیم.بیشتر معلمین از دستم می نالیدند.
چند روز از ماجرای خواستگاری گذشت....خوشبختانه عمو اخراج نشد.اقا ی هنریکس گفته بود جریان خواستگاری منطفی شده.این وسط زن عمو جلز و ولز میکرد و غر میزد. از مدرسه خارج شدیم طبق معمول با صوخی و بازی گوشی راه افتادیم.
********
پایان
این یکی خداییش بیشتر از 5 بود برای بعدی 2 تا نظر و 5 تا پسند بدین و اگه ندین خداییش نمیدم چون خیلی سخته.
خداحافظ