رمان ازدواج اجباری۵

دیانا · 08:33 1399/12/24

سلام دوستان اینم پارت ۵

صبح بلند شدم رفتم پایین آدرین هم داشت صبحانه 

میخورد دیدم بلند شد رفت 

گفتم کجا گفت سر قبرت 

گفتم ایشا الله بری که برنگردی 

با همون لاتی خوشگلام میام 

بعدم رفت بعد چند ساعت اومد 

دیدم یک دختر موهای نارنجی 

به قهوه ای میزد چشماش هم سبزبود 

گفتم سلام 

ـــــ مرینت این لایلا عشق من 

لایلا اینم خواهرم مرینت 

لایلا:خوشبختم 

مرینت:زدم زیر خنده 🤣🤣🤣🤣

هرکاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم 

ـــــ چیه مرینت به سلامتی مگه جوک گفتم

گفتم عزیزم کامران منو با خواهرش 

اشتباه گرفته من همسر آدرینم 

اینبار نوبت دختره بود بزنه زیر خنده 

ـــــ اگه جوک هات تموم شد منو با آدرین

تنها بزار 

ــــ حوک نگفتم اگه میخوای 

به آدرین بگو شناسنامه بیاره 

ــــ آدرین این چی میگه؟راست میگه؟

ــــ توکه خواهر نداشتی این دیگه کیه؟!

مرینت:آدرین به پته پته افتاده

بود گفت ام ام کی گفته من خواهر ندارم

ـــــ خر خودتی آقا آدرین خدافظ

مرینت:آخیش رفت

ــــ تو نمیتونی یک دقیقه دهنتو ببندی

ــــ به من چه میخواستی بهش دروغ نگی

 

ببخشید خیلی کم بود🖤