پارت 8 داستان«برج زهرمار و دختر بلا»

amily amily amily · 1399/12/25 13:54 · خواندن 3 دقیقه

حر فی ندارم بزن رویه ادامه

«پارت 8»

اب گلویم را به سختی قورت دادم.با هزار ترسو لرز سوار شدم.بوی عطرش ادم و دیوانه و مست میکرد.کمی جابه جا شدم و از صندلی راحت ماشین نهایته لذت را بردم.متوجه سنگینی نگاهش شدم.جرات اینکه سرم را بالا بگیرم را نداشتم.همان طور که دسته کیفه کهنه ام را محکم گرفته بودم،از کناره چشم نگاهش کردم ماشین را روشن کرد و راه افتاد.سکوت فضای ماشین را پر کرده بود.خودم را کاملا جمع کرده بودم.همچنان زیر چشمی دیدش میزدم.شلوار جین سورمه ای با کت اسپرت کبریتی پوشیده بود.لباسش را نمیدیدم.سکوت را شکست. - در شان یک دختر خانم نیست مثل لاتای توی خیابون با مردم کتک کاری کنه.اونم با یک پسر که مشخص بود ادب درست و حسابی نداشت. در خیالم با خودم غر زدم:این چی گفت؟به من میگه لات؟شیطونه میگه با جفت پا برم تو دهنش.ولی پای حرف که پیش امد دهانم قفل شد. - خ...خب مدام مزاحم شدن چی کار کنم؟باید ادب میشدن. دنده را عوض کرد: - ولی کاره شما درست نبود.یک لحظه فکر نکردی اونا مردن ممکنه بلایی سرتون بیارن باید این موضوع رو به عموتون میگفتی. ملتمسانه گفتم: - میشه به عمو چیزی نگید؟باور کنید همیشه مزاحم میشن نمیخوام فکر کنن ازشون ترسیدم. - نگران نباش چیزی نمیگم ولی شما هم از این به بعد به رفتارشون بی توجه باش. جوابی ندادم.زیر چشمی نگاهش بین من و جاده ی روبرویش بود.نزدیک خانه شدیم.با عجله گفتم: - ممنون همینجا پیدا میشم. با تعجب نگام کرد. می رسونمتون در خونه. هول شدم با التماس گفتم: - نه تورو خدا اگه زن عمو ببینه بی چارم میکنه. نه اصلن منو میکشه. نیشخندی زد. - هه.....ازش میترسی؟ با سر به علامت بله جواب دادم و گفتم: - خواهش میکنم چیزی به عمو نگید اگه زن عمو بفهمه کارم ساختس. ماشین را کناره خیابان پارک کرد.با خنده که بی شباهت با پوزخند نبود گفت: - تو که انقدر میترسی چرا تو خیابون دعوا میکنی؟ دیگه داشت پر رو میشد.باصدای بلند گفتم: - گفتم که مدام مزاحم میشدن اصلا خوب کردم........اگه بازم بیان باهاشون درگیر میشم. ابروهای خوش فرمش را در هم گره کرد.{اخه جانه ما اینجا وسطه دعوا این هیزی بازیا درسته؟ خاک تو سره خودرگیریتون}طرز نگاهش جوری بود که نزدیک بود سکته کنم.با لحن تند و عصبی گفت: - اگر یک باره دیگه از این کارا بکنی خودم حالتو جا میارم حالا برو پایین.{بفرما دیدین میگم خودرگیری دارن؟اخه به تو چه؟ننشی؟باباشی؟برادرشی؟ د اخه چی کارشی اینطوری باهاش حرف میزنی؟شیطونه میگه کتلتش کنم.} داد زدم: اصلا به شما چه ربطی داره که دخالت میکنید؟{اخ قربونه دهنت} خدای من با اخمش نزدیک بود جانم را بگیرد.{اگه اینطوری میترسی پس مریضی باهاش دهن به دهن میزاری}جواب داد: - به زودی میفهمی تو به تربیته درست و حسابی نیاز داری. از ماشین پیاده شدم و گفتم: - برو گمشو گنده تر از تو هم نتونسته. در ماشین مدل بالایش را محکم کوبیدم.با سرعت باد دویدم.باحرص گفتم: - پسره پر رو فکر کرده حالا که اومده خواستگاری دختر عموی من خیال برش داشته.چه زود پسر خاله شده.

*******

پایان

خب خب خب خداحافظ