پارت 9 داستان برج زهرمار و دختر بلا

amily amily amily · 1399/12/27 08:03 · خواندن 3 دقیقه

بزن ادامه

« پارت 9»

ولی خداییش خیلی ازش ترسیدم اگه به عمو بگه چی؟مدام با خودم درگیری ذهن داشتم.دوروز از ان ماجرا گذشت.در جواب دوستان فضول و کنجکاوم گفتم:از اشناهی دور بود و مرا بین مسیر رساند.سر به زیر راه میرفتم می ترسیدم دئباره مثل عجل مععلق پیدایش شود. بعد از صرف شام منو جولیکا ظرف ها رو شستیم.میخواستم برای مطالعه به اتاقم برم که عمو صدایم زد: - مرینت جان بیا کارت دارم. وای دلم هری ریخت دستام یخ کرد.مطمئن بودم به عمو گفته...وای مرینت گاوت دوقلو زایید مگه نگفت حرفی نمیزنه؟با ترس جلو رفتم. - بله عمو جان کاری دارید؟ با دستش کنارشو نشون داد. - بیا دخترم بیا اینجا بشین. اب دهنمو به زور قورت دادم.رفتم کنارش نشستم.بعد از کمی سکوت گفت: - دخترم راستش امروز اقای هنریکس گفتن دوباره میخوان بیان خواستگاری. هنوز حرف عمو تموم نشده بود که زن عمو با خوشحالی گفت: - خداروشکر میدونستم به این راحتی دست از دختره من بر نمیدارن. عمو با خونسردی جواب داد: نه زن صبر کن حرفم تموم بشه.ایندفعه برای مرینت قراره بیان خواستگاری. زن عمو چشمانش گشاد شد و با جیغ گفت: - چی ؟ اونا این ورپریده رو از کجا دیدن. من که شوکه شد بودم و با دهانی باز خیره به عمو ماندم.با خودم گفتم: چطور ممکنه با اون وضع تویه خیابون با اون لباسهای کهنه و رنگ پریده با اون دعوایی که باهاش کردم.چطور ممکنه؟نکنه راستی راستی میخوادم ادبم کنه؟نه نمیخوام اون از من خیلی بزرگتره.چنان غرق افکارم بودم که غر زدن زن عمو را نمی شنیدم.فکرم بدجور درگیر بود.با صدای داد عمو که سر زن عمو کشید به خودم امدم: - ساکت شو زن بزار حرفمو بزنم.اقای هنریکس گفته که اگه ایندفعه جواب رد بشنوه اخراجم میکنه....چه غلطی کردم گفتم دختر دارم. با شنیدن این حرف بدنم بی حس شد.یعنی مرینت بیچاره شدی.رسما جوان مرگ شدی و رفت.را فراری نداری.زن عمو که فهمید تحدید های واقعی است.سکوت کرد. عمو منتظر به من نگاه کرد. - دخترم شغل و اینده ی ما به به جوابه تو بستگی داره جوابت چیه؟توروخدا مثل جولیکا نکن، جولیکا به ما فکر نکرد.اگه اینبار هم حرفشون به زمین بمونه به خاک سیاه میشینم.بیا و جواب پدریی که در حقت کردم رو بده.پسره انقدر وضعش خوبه که نگو خوش تیپ، با شخصیته،مسافرت های خارج از کشور میره،خلاصه همه چی تمومه. از شروع حرف هایش ساز گریه بنا کردم. - اخه عمو من هفده سالمه میدونید چقدر اختلاف سنی داریم؟درسم چی میشه؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که زن عمو بلند شد.دست به کمر ایستاد. - خفه شو دختره ی پررو کم برات زحمت کشیدیم؟کم لقمه ی بچه هامو کردم تو حلقت؟حالا میخوای ننومونو ببری؟ فقط گریه کردم در دلم گفتم چه زحمتی؟چه لقمه ای؟همش زنج پدرم و خوردم.خودمم مثل کلفت برات کار کردم.بدون حرف از جایم بلند شدم.به اتاقم پناه بردم. جولیکا که پشت در اتاق گوش وایستاده بود.کناره دیوار ایستاد و به اشک ریختن من نگاه کرد.گوشه ای نشستم.زانوهامو بغل کردم.به حال بی کسی خودم گریستم.صدای زن عمو شنیدم. - خوب حالا کی میان؟