پارت 11 داستان«برج زهرمارو دختر بلا»

amily amily amily · 1399/12/27 12:45 · خواندن 3 دقیقه

بزن ادامه

«پارت 11»- ای زن عمو؟ضایع شده بودم.زن عمو با اخم گفت:- حواست کجاست دختر؟اقای هنریکس با لبخند گفت:- دخترم....اقا ادرین میخوان با شما خصوصی صحبت کنند.جواب دادم.- ادرین دیگه کیه؟با من چرا؟همه خندیدند.حتی اقای برج زهرمارم خندید.حسابی ضایع کرده بودم.اسم اقا ادرین بود.زن عمو به اقای هنریکس گفت:- بله حتما. ببخشید دخترمون غافلگیر شد.بفرمایید داخل اتاق.سرش را کناره گوشم کشید و با صدای ارامی گفت:- برید اتاق ما حواست باشه خراب نکنی که از خونه پرتت میکنم بیرون.سری تکان دادم و با سختی از جایم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.چیزی نمانده بود که قلبم از سینه فرار کند.ترس عجیبی از او داشتم.از جایش برخواست و به دنبالم امد.اشکارا می لرزیدم.مانده بودم چی کار کنم؟وارد اتاق که شدیم.سرپا وسطه اتاق ایستادم.نگاهی به اطراف کرد.کمی جلو رفت لبه تخت نشست.سر به زیر انداختم و با انگشتانم بازی کردم.با صدای کلفت مردانش گفت:{یک لحظه جانه من ادرینو با صدای کلفت هرکول بودن تصور کنید....عر}- نمی شینی؟سرمو بلند کردم ارام به کناره دیوار رفتم و رویه زمین نشستم.پوزخندی زد.- چرا می لرزی؟بیرون که شیر بود چی شد تو خونه موشی؟جوابی نداشتم.یعنی بمیری مرینت که لال شدی.از جایش بلند شد و روبه رویم رویه زمین نشست.دلم هری ریخت.از ترس خودم را جمع کردم.- چیه تو که اون روز شصت متر زبون داشتی؟نترس کاریت ندارم.خیلی جدی سروع به حرف زدن کرد......- ببین من به اصراره خونوادم دارم ازدواج میکنم.قبلا یک بار ازدواج کردم ولی جدا شدم.مغزم سوت کشید.یعنی من زن دومش میشدم؟!ادامه داد.- با درس خوندنت مشکلی ندارم.حتی میتونی بری دانشگاه و هر چقدر بخوای برات هزینه میکنم.هیچی برات کم نمیزارم قول میدم.دستی به موهای بلوندش کشید و خیره به من ادامه داد.- فقط....فقط از من توقع نداشته باش که مثله یک شوهر واقعی باشم.دیگه حرفی نیست فردا اماده باش برای ازمایش بریم.بلند شد و از اتاق بیرون رفت.مرا با یک دنیا سوال رها کرد.قبلا زن داشته؟چرا جدا شده؟شانه ای بالا انداختم و گفتم: اینکه همه ی ارزوهای مرا براورده میکنه!دیگه چه انتظاری میتونم ازش داشته باشم؟!چرا نذاشت منم حرفمو بزنم مگه من ادم نیستم.....نه پدری نه مادری.....اینم از شوهر کردنم.......حالا خوبه گفت میتونم درس بخونم... .اونشبم تا صبح نخوابیدم.....به یک ازدواج اجباری به بی کسی به مردی که نمیدونم چرا اندازه زن عمو ازش می ترسم وای اگه دست بزن داشته باشه چی؟خدایا تو پناه بی کسی هام هستی کمکم کن....صبح با چشمای پف کرده اماده شدنه جولیکا رو تماشا کردم یک لحظه حسرتش را خوردم جولیکا متوجه نگاه غمگینم شد.از شدت بغض لبانم تکان میخورد خیلی سعی کردم که اشک نریزم.جلو امد و دستانم را گرفت و گفت:- مرینت من نمیخواستم اینجوری بشه.....چه میدونستم میاد سراغ تو ولی پسر بدی نیست همه چی داره به این فکر کن که میتونه خوشبختت کنه.من اگه عاشق جک نبودم هیچ وقت ردش نمیکردم.