داستان زندگی سخت من

raha🎸 · 20:10 1399/12/30

امیلی جان خواهش میکنم به زار داخل موضوعات 

امیلی:گذاشتم خوشگلم

خب ببخشید من بیوگرافی رو کامل ندادم درک کنید خواهشاً خواهرم تازه به دنیا اومده نصف مشغولیت خونه تا دو سه روز تو دست منه حالا برید ادامه بیوگرافی که داستان رو بدم 

نام : مایکل دوپان چنگ 

سن : ۱۹ 

اخلاق   مهربون، خونسرد، اروم 

تنفرات : لایلا ، کسی به خواد به دوستاش و آماندا نگاه چپ کنه ( وا مایکی عاشق شده ؟/ مونگول : یس ) 

علایق: دوستان ،اماندا ، پیانو ، خواهرانش 

نام : ماریبت، دوپان چنگ 

سن : ۱۸ 

اخلاق : مهربونه : بی اعصاب 

تنفرات : لایلا 

علایق : مایکل رو بزاره سر کار ، دوستاش ، کیم ( وات؟؟)

 از زبان مری : 

مایکل اومد ببیدارم کرد گفتم به زار بخوابم اول صبح تازه 

مایکل : آره اول صبح ساعت ۱۰    تاگفت ده عین سونیک دویدم سمت دستشویی هی جوری حاضر شدم که نفهمیدم چه شد و چی پوشیدم بعد سریع تبدیل شدم و رفتم دم مدرسه به حالت عادی بر گشتم رفتم تو خوشبختانه هنوز استاد نیومده بود 

در کلاس 

استاد:سلام بچه ها امروزدوتلچا شاگرد جدید داریم بچه ها بیاین داخل و خودتون رو معرفی کنید 

از زبان آدرین خلع : 

سه تا دختر اومدن دوتاشون شبیه مانلی و مالینا بودن اونیکس شبیه سیدنی منکه شمع شده بودم بعد استاد ازم پرسید : آقای آدرین مشکلی هست ؟ من گفتم نه مشکلی ندارم  بعد یه نکاه به پسره انداختم دیدم لوکا پیر خاله یهو رفت نشست پشتم بغل جولیکا  بعد سیدنی خودش رو معرفی کرد بعد مالینا و بعد مانلی سیدنی رفت کنار عشق رویاییم نشست ( دنسی ) بعد اون دوتا خواهر گل رفتن نشستن جلوشون 

بعد دانشگاه باززبان پلگ : 

واییی کممبرام تموم شد ( ولتمن دارم دق میکنم تو میگی کنونیبرام تموم شد ؟؟) که یهو آدرین گفت : پلگ گلاور اوت و تبدیل شد امه نوموزاره یکم غذام هضم شه. 

از زبون مالینا :

دیدم کت نوار  روی یه پشت بوم نشسته منم دخترا رو دیوونتم رفتم پشت دیوار گفتم دیزی کاما،فلای (بخشید جمله بهتر به ذهنم نرسید ) تبدیل شدم رفتم رو پشت بوم همون خونه کت داشت آواز میخواند :

چشمای منتظر به پیچ جاده.                     دلهره های دل پاک و ساده 

پنجره بازو غروب پاییز.                           نم نم بارون تو خیابون خیس 

یادتو هر تنگ غروب توقلب من میکوبه.      سهم من ازباتوبودن.غم تلخ غروبه 

غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده   ام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده

توذهن‌ کوچه های آشنایی              پر شده از پاییز تن طلایی 

تونیستیو وجودمو گرفته                      شاخه خشک پیچک تنهایی 

رفتم پیشش بهش گفتم : سلام که یهو جا خورد بعد که به خودش اومد سلام کرد ادامه دادم گفتم اینجا چیکار می‌کنی گفت : هیچی منتظرم که اگه لیدیم، اومد بتون ببینمش و دلیل دیگه می‌خوام غروب رو ببینم گفتم : میشه بشینم پیشت ؟ گفت : باشه بشین بعد کت گفت به مری میگی بیاد برج ایفل ساعت ۸قتم : باشه و بعد خداحافظی کردیم و.رفتیم 

وسلام 

این پارت شد تمام