بزن ادامه

 

نام داستان: دختر زجر دیده من

You are the love of my heart, my whole heart becomes mine, slowly and slowly

تو عشق قلب من هستی ، تمام قلب من ، آهسته و آهسته من می شود

When I'm in a good mood with you, oh my restless heart

وقتی حالم با تو خوب است ، ای دل بی قرار من

Slowly and slowly, this heart is going for you, my lonely heart seems to be a very special love

آهسته و آهسته ، این قلب برای تو پیش می رود ، به نظر می رسد قلب تنها من یک عشق بسیار خاص است

It 's like in my sky, this is my crazy heart, only I can read your words in your eyes

مثل آسمان من است ، این قلب دیوانه من است ، فقط من می توانم کلمات تو را در چشمان تو بخوانم

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

My heart does not beat, my heart does not love you, my heart loves

قلب من نمی تپد ، قلب من شما را دوست ندارد ، قلب من دوست دارد

You are my fortune teller, so you do not hit mine, my love, my heart

تو فال من هستی ، بنابراین به من ، عشق من ، قلب من ضربه نمی زنی

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

You become the love of my heart

تو شدی عشق قلب من

«پارت 14»

دستشو دوره شونه هام حلقه کرد.بدن یخم با حرارت تنش گرم شد.بوی عطرش مستم کرد.به کمکش سوار شدم.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم. - کمی استراحت کن زود برمیگزدم... از پنجره به زوجهای جوانی که با خنده از ازمایشگاه بیرون می امدن نگاه کردم با چه حسرتی به ماشین ادرین نگاه میکردن...ولی من چی که تو چنین ماشینی نشستم. هیچ دل خوشی ای ندارم هیچ حسی ندارم... چرا یه حسی دارم اونم ترسه این مرد انقدر جدی و اخمو که جرات نمیکنم نگاش کنم....چشمای بستمو با شنیدن صدای در باز کردم.ادرین سوار شد از تو کیشه پر خوراکی ابمیوه و کیکی در اورد باز کرد و گرفت طرفم - بیا بخور تا حالت بهتر بسه با اینکه دلم ضعف میرفت با بغض گفتم: - ممنون میل ندارم... باز اخمو شد...{اوخی مادرت بمیره برات الهی} - دختر عجب پررویی هستی داری میمیری میگی میل ندارم.بگیر بخور خیلی کار داریم باید زود سرحال شی... از حرفش ناراحت شدم اینم از راه نرسیده به من دستور میده هر کاری کردم نتونستم جلوی بغضی که داشت گلومو فشار میداد رو بگیرم با گریه گفتم: - من پررو نیستم...اگه فکر میکنی پرروام چرا ولم نمیکنی چار همتون به من گیر میدین سرم غر میزنید...چون یتیمم؟اون از عموم که به خاطره اینکه اخراج نشه منو وادار به ازدواج کرده...اون از زن عمو که مثل خدمتکار با من رفتار میکنه حتی حقوق بابامو به من نمیده تازه به من میگه نون خوره اضافی....اصلا....اصلا میرم گم میشم....دیگه خونه ی .....هه...هه........عمو نمیرم توام برو دنبال یکی دیگه.... تمام مدت فقط با چشمای گرد شده نگام کرد....سرم از شدت درد داشت میترکید.دره ماشین و باز کرد پریدم پایین هنوز چند قدم دور نشده بودم که دستم از پشت کشیده شد. با دندونای فشرده شده و صدا محکم گفت: - داری کجا میری؟بیا سوار شو سعی کردم دستامو از تو دستش بکشم بیرون ولی موفق نشدم.حاله ای از اشک دیدمو تار کرد.با صدای خش دار گفتم: - ولم کن میخوام برم... بازومو گرفت به چشمام خیره شد.سرشو به طرفین تکون داد.. - کجا میخوای بری..؟ بازوم درد گرفته بود. - اییی ولم کن بازومو خرد کردی. حالم بدتر شده بود.جلوی چشمم تار شد.بدنم بی حس شد افتادم تو بغلش...برای اینکه نقش بر زمین نشم دستشو دور کمرم حلقه کرد. - مرینت...چت شد؟مرینت...{خدایا مریضان رو شفا عطا بفرما} دستشو برد زیر زانوم مثل پره کاهی بلندم کرد.گذاشت تو ماشین...از اینکه انقدر ضعیف بودم از خودم بدم امد..خودشم سوار شد به طرفم چرخید.ابمیوه رو جلوی دهنم گرفت با لحن ارامتری گفت: - مرینت...یزره بخور ببین حالت بد شد....لج نکن...برای اینکه حالم بهتر شه خوردم بعد کمی کیک خوردم.کمی حالم بهتر شد. اب میوه ی خودشم خورد..به من نگاه کرد با صدای ارام گفت: - بهتر شدی؟ - اهم.. - ببین میدونم دلت خیلی گرفته از من از عموت از زن عموت ولی دلیل نمیشه بزاری بری اصلا جایی داری بری؟ حرفی برای گفتن نداشتم دستمال کاغذی داد دستم اشکامو پاک کردم. - خانوم کوچولو اجازه....حرکت کنم...؟ از تعجب ابروهام رفت بالا...با سر جواب دادم. - اهم... دستیو خوابوند راه افتاد.نمیدونستم کجا میره...از طرفیم دوست نداشتم بپرسم از کناره شیشه به بیرون خیره شدم.باران به برف تبدیل شده بود و ارام روی زمین می نشست{ای جانم من که عاشقه بارون و برفم به جز موقه هایی که تلویزیون فیلم داره}خوبه که تو ماشین گرمه وگرنه از سرما یخ میزدم.واو انگار اینجا بالا شهره چه مغازه هایی چه مغازه هایی چه خونه های بزرگی بعد از مدتی گوشیشو برداشت و شماره گرفت. - سلام داداش...ای خوبیم....نه بیرونم...مغازه ای؟...خوبه دارم میام اونجا...فعلا... ماشینو کناره پاساژه بزرگی پارک کرد. - پیاده شو... پیاده شدن همانو و از سرما لرزیدن همان متوجه لرزشم شد. - چرا پالتو نپوشیدی؟ با اخم نگاش کردم... - چون ندارم.. قبل از اون به راه افتادم..کمی ایستاد بعد با قدمهای بلند بهم رسید... وارد پاساژ بزرگی شدیم چند طبقه داشت...از پله برقی بالا رفتیم...عجب مغازه هایی چه لباسایی وای چه پالتویی باید توش خیلی گرم باشه.{وا عینهو ندید بدیدا}همینجوری اطرافو دید میزدم.که جلوی مغازه ی بزرگی ایستاد سرشو به طرف من چرخاند.

*****

پایان

برا بعدی 2 تا پسند بدین.

بای