P3زندگی سخت من
سلام مالینا بیدم رها کار داشت گفت این پارت رو من بنویسم یعنی وای به حال کسی بدون لایک و کامنت بره
برای خواندن شوتتون میکنم ادامه
باز از زبون مایکل جونم 💋(بچه ها امروز سارا ، ساغر ، مهسا، پارسا، پدرام، صدف اینجا هستن )
رفتم با سشوار موهامو خشک کنم که یهو در عمل تمرکز ( پدرام: واتتتت؟ عمل تمرکز ؟؟؟)خواهر گرام دم گوشم دادا زدن ( صدف : برو بابا . پارسا : میدرکمت ولی خدایی نه داد نمیزنه . )
بشر ها رها اومد
رها : اییییی اوخخ واییی چه قدر گرمه دارم خفه میشم زنگ بزن بیمارستان / باشه شما برید ادامه من بزنگم
مری :
مایکل رفت تا موهاشو سشوار کنه منم در گوشش داد زدم اونم عین چی گوشش رو سریع گرفت ( نه دوست داشت دستش رو بزار رو کمرش نگات کنه ) از صدای من آماندا جیغش رفت هوا باره ترسید پلی ماری دیگه عادت کرده بود آماندا هم تا یه دو ، سه ، ماه دیگه عادت موکوله( ننهههه من نوموزارم آماندا حق نداری با / مونگول : الان داستانم لو میده )
دیگه تا ساعت ۸ شب صحبت کردیم که دیدم لوکا زنگ درو زد ( آخه این بشرقدر جاذابه/ مری :یعنی اگه آخر داستان ما دوتا رو به هم نرسمنی با خاک یکسانی )
بعد با خوش رویی درب منزل را باز کردم که اومد بالا با عصبانیت گفت :
از زبون لوکا :
رفتم خونه دیدم جولیکا نیست دیدم مالینا داره میرم سمت خونه مری اینا گفتم ازش بپرسم ببینم اون رو ندیده ؟ پرسیدم گفت خونه مری ایناست منم یک راست بدو بدو رفتم دم خونشون زنگ زدم درو باز کرد با مهربونیت گفت سلام خوش اومدی عشقم بعد گونمو بوسید ( واتتت؟ مالینا این گوشی رو بده من این مالینا الان لوکانتی میکنه داستان رو ) بعد من گفتم: مری ولم کن من نامزد دارم که یهو لبو لوچه است آویزون شد با لحن جدی تند خویی بهش گفتم