اسیر عشق و معشوق
سیلام دخمرا 🍒
متاسفم 😪😕
نتونستم داستانو بدم🍄
ولی الا دادم😜
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
ساعتمو بستم یقمو درست کردم
اله این همون مرینتی یه که من میشناسم
مرینت مافیایی هه هه( پوزخند یا خندیدن 😶)
از پله ها سر خوردمو رفتم پایین یه سیبم از تو ظرف برداشت و دور خودم چرخیدم و سیب پرت کردم هوا و گرفتم
حالا موقشه رفتم پیش پدر بزرگ
در زدم که گفت بیا
داشت قهوه میخورد
گفتم پدر بزرگ من میخوام رئیس گروه مافیایی باشم
که ان لحظه همه ی مهتوای لیوان ریخت زمین
که من صورتمو برگردوندم و انگشت های آشاره مو بردم بالا و یک چشمو بستم که ... ( که چی بسه خنگ آدم ) ( مری میام نشوند میدم ) ( یه کاری میکنم چایی بریزه روت ها🤭) ( مری نه الا لباسام عوض کردم ها ) ( بریم ادمه حرف زدن با این آقبت نداره ) ( مری چی چی ) ( برید. کات )
بعد ساف بایسادم که
پدر بزرگ گفت چی داری میگی دختر
مری پدر بزرگ من میخوام رئیس گروه مافیایی باشم
من به این کار علاقه دارم حتی ....
پدر بزرگ مطمئنی
مری مطمئن مطمئن
پدر بزرگ باشی ای گفت منم ازش تشکر کردم
که گفت تو باید هنر های رزمی و تیر اندازی یاد بگیر
که گفتم باشه
بعد از رفتنم اون قدر جوق کرده بودم که به الیا هم گفتم اونم بغلم کردو بهم تبریک گفت
اما امشب شی با بچه ها رفتیم باغ
یعنی الیا .جولیکا . رز . و ...
داشتیم باهم حرف میزدیم
اونا آب میوه . شربت . از این چیزا
ول من شراب سفارس دادم از بچگی به این چیزا عادت داشتم
وقتی برگشتیم خونه اونقدر مست بودم که گیج میدم اما هر چوری که شده خوابیدم
با فکر اینکه از فردا باید دختر مافیایی باشم خوابم برد
تو خواب فقط پدر و مادرم و ماجرایه تصادف رو میدیدم که یه دفعه از خواب بیدار شدم
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
متاسفم کم بود ولی بازم میدم
هر چه قدر که دوست دارید کامت بدید
ولی از فردا ۱۵ تا کامت پر پرشه