ازدواج اجباری پارت۶

دیانا · 05:23 1400/01/17

سلام راستی عیدتون مبارک🥳

راه افتاد دنبالم بدو بدو 

کردم  رفتم طرف اتاق دنبالم اومد 

تا میخواستم درو ببندم پاشو لای در گذاشت 

اومد تو پرتم کرد رو تخت اومد گفت 

ـــــ چی گفتی؟چرا ترسیدی بگو دیگ 

هیچی برای گفتن نداشتم اومد جلو 

اومد بغلم کرد محکم گرف منو ولم نکرد 

ـــــ جیکت در نمیاد بگیر بخواب 

بوی عطرش حالمو بد کرد گفتم ولم 

کن یک اوق زدم ولم کرد 

سریع به سمت دستشویی رفتم 

بالا آوردم🤮آدرین با چشای گشاد نگام کرد 

سرم داشت گیج میرف چشام تار شد 

دیگ چیزی نفهمیدم 

بلند شدم گفتم من کجام 

چشام هنوز تار بود 

ـــــ مرینت دوباره چت شد 

آقا جنابعالی خودش مریضش کرد میگه چت شد🙄

اینجا کجاس!

ــــ ما الان بیمارستان هستیم 

یهو پرستار درو باز کرد گفت 

یک خبر خوب و یک خبر بد دارم 

ـــــ بله بفرماید خبر خوب و بگید 

ــــ خبر خوب این ک شما بچه دار شدید

خبر بد این ک ممکنه خانمتون در خطر باشند 

پرستار رف در هم بست 

بعد از مرخصی رفتیم خونه 

بچه رو فردا بهمون میدادن 

عروسی نینو بود بعد از خرید 

آماده شدیم رفتیم و وارد تالار شدیم 

همه به من و آدرین نگاه میکردن 

تا به نینو عروس خانم رسیدیم 

آدرین با نینو منم داشتم با عروس دست میدادم 

ـــــ وای فکر نمیکردم انقدر زن آدرین خوشگل باشه 

مرسی عزیزم 💙

بعد از شام شماره هارو بهم دادیم 

و به خونه برگشتیم 

صبح شد رفتم توی حیاط گوشیم 

زنگ خورد نوشین بود همسر نینو 

جواب دادم گفت سلام خوبی عسیسم💗

گفتم سلام گلم میسی تو گوبی💕

آره ممنون🧡

راستی نوشین میایی بریم بچه رو بگیریم 

آره چرا که نه😻

 

بچه ها واقعا ببخشید کم بود❣️